«شهید یحیی ابوک»؛ پدرم؛ باید زودتر به جبهه برگردم...
نوید شاهد گلستان؛ شهید یحیی ابوک/ نهم آبان 1339 ، در شهرستان گرگان ديده به جهان گشود. پدرش حبيب الله، فروشنده لوازم الكتريكي بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيستم آبان 1360 ، با سمت تك تيرانداز در كرخه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي امامزاده عبدالله زادگاهش واقع است. او را سيروس نيز مي ناميدند.
حبیب اله ابوک پدر گرامی شهید یحیی ابوک آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
شهید به جبهه خیلی علاقمند بود و هر وقت به مرخصی می آمد، می خواست هر چه زودتر به جبهه بروید، یادم می آید آخرین باری که به مرخصی آمد، ده روز مرخصی داشت هنوز هفت روز بیشتر از مرخصی اش نگذشته بود که قصد رفتن به جبهه را کرد و به من گفت؛ آقا جان من می خواهم به جبهه بروم، گفتم؛ پدر جان هنوز سه روز دیگر از مرخصی ات باقی مانده است.
گفت: آقاجان شما که از جبهه خبر ندارید که دشمن چه بلائی سر ما می آورد من هر چه زودتر آنجا بروم بهتر است. او به علت عشق و صفائی که به میهن خود داشت به جبهه عزیمت کرد.
پسرم دوران سربازیش را در پشت جبهه در آشپزخانه کار می کرد، و از آن شغلش راضی نبود، یکی دو ماه مانده به پایان خدمت سربازیش یک روز از نیروهای مستقر در جبهه خواستند تا داوطلبانه دور منطقه مین حصار بکشند.
شهید هم که تا آن موقع از کارش می شوند و شهید ابوک هم یکی از این چهار نفر بود. روحش شاد.
قنبرعلی ابوک برادر گرامی شهید یحیی ابوک آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
در اواخر خدمت برادرم که از محل خدمتش مرخصی گرفته بود و من هم که در آن زمان سرباز بود، از پادگان عجب شیر تبریز مرخصی گرفته بودم و ما مرخصی هایمان را با هم هماهنگ می کردیم تا همدیگر را بتوانیم ببینیم.
ما داشتیم در خیابان امام خمینی روبروی نعلبندان قدم می زدیم و صحبت در مورد این می کردیم که دفعه بعد که به مرخصی آمدیم چه کارهایی دیگری را بکنیمناگهان دیدیم از طرفی صدای «لااله الا الله» می آید، مراسم تشییع پیکر یک شهید بود.
با دیدن این صحنه شهید بسیار ناراحت شد و داغ دلش تازه شد از اینکه در آشپزخانه بود، ناراحت بود، دوست داشت در خط مقدم جبهه فعالیت کند.
رو کرد به من و گفت؛ آخرین لحظه اینهمه آنجا زحمت می کشم ولی همه با دیدن کارم فکر می کنند از خط مقدم می ترسم گفتم برادر شما سه ماه بیشتر از خدمتت نمانده است، بگذار خدمتت تمام شود بعد خط مقدم برو؟ گفت: نه دوست دارم هر چه سریعتر بروم
بعد از آخرین دیدار ما با هم خداحافظی کردیم و من به پادگان عجب شیر رفتم، بیست روز بعد، بعداظهر بود من در پادگان در زیر چادر دراز کشیده بودم. یکی از بچه های پادگان که از کردکوی بود.
بالای سرم آمد و مرا صدا زد، گفت: یحیی ابوک با تو چه نسبتی دارد؟ داداشم است فکر کردم که برایم نامه فرستاده است، گفتم نامه دارم؟ جواب داد نه چیزی نیست، از روی تخت پریدم.
روزنامه ای در دستش دیدم گفتم: پس آن روزنامه در دستت چیست؟گفت: چیزی نیست فقط فکر می کنم یک تشابه اسمی است. روزنامه را از دستش گرفتم دیدم درون روزنامه نوشته شئه است.
پیکر پاک یازده تن از شهدای استان گلستان به تهران انتقال داده شده است و دیدم که سام برادرم «یحیی ابوک» در اسامی یازده تن نوشته شده است.
با دیدن اسم شهید شوکه شدم و بعد از مدتی که به خود آمدم، ناراحتی تمام وجودم را گرفت، بچه های پادگان برای من مرخصی گرفتند و گفتند: به گرگان زنگ بزن شاید خانواده ات هنوز از ماجرای برادرت خبر نداشته باشند.
خودم شبانه حرکت
کردم و فردایش به گرگان رسیدم، دیدم خانواده در منزل نیستند و همه در مسجد برای
مجلس ترحیم برادرم بودم با دید آنها من هم به آنها پیوستم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان