بخشی از خاطرات جانباز 45 درصد هشت سال دفاع مقدس « سیدزین العابدین حسینی »/استان گلستان(1)
نام: سیدزین العابدین
نام خانوادگی: حسینی
فرزند: سیدرفیع
متولد: 1341
تحصیلات: کارشناسی
شغل: معلم
نهاد اعزام کننده: بسیج، سپاه
سن در زمان اعزام: 21 سال
سابقه حضور در جبهه: سال های 65،62
تحصیلات هنگام اعزام: فوق دیپلم
نوع فعالیت در جبهه: رزمنده
وضعیت ایثارگری: جانباز 45 درصد
نسبت با شهید: -
حضور در عملیات: کربلای 5، مرحله سوم
سال 42، 21 ساله بودم که برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و به منطقه موسیان رفتم. به مدت 45 روز در آن منطقه بودم و پس از آن به خانه بازگشتم. اعزام دومم در اردیبهشت ماه 1365 بود که به مدت سه ماه در منطقه شط علی مستقر شدیم.
من به همراه سیدرسول حسینی، مهدی ایزد و رمضان صابری در گروه پدافند بودیم. بعد از آن، در 23 بهمن ماه همان سال به مدت 20 روز برای آماده سازی نیروها در منطقه هفت تپه حضور داشتیم.
سپس به منطقه عملیاتی کربلای 5 و شلمچه رفتیم. دهم اسفند ماه حدود ساعت 22 و 30 دقیقه شب بود که عملیات شروع شد. منطقه پس از مدتی به تصرف رزمندگان درآمد.
خودم روی مین رفتم
حدود ساعت 4،3 صبح بود که مستقر شدیم. چون نیرو به ما نرسیده بود، دستور عقب نشینی دادند. پس از پیمودن مسافتی، عبدالرحمان حق طلب که رزمنده با تجربه و مومنی بود، از ناحیه کتف مجروح شد و او را توسط علی خلیلی به عقب بردند.
در همین هنگام، حسینعلی فرزبود به شهادت رسید که ما دو هفته بعد متوجه شدیم، چون مفقودالاثر بود. هنگام عقب نشینی، از معبری که در میدان مین باز شده بود، عبور کردیم، خودم هم روی مین رفتم، فکر کردم تانک شلیک کرده است. سیدرسول حسینی، 10 متر جلوتر بود. به عقب برگشت و به آقای عرب و بقیه بچه های جلین که 27 نفر بودیم، کمک کرد، بقیه زخمی ها را به عقب جبهه حمل کردند. در این بین، رمضان صابری برایم خیلی زحمت کشید.
آن نماز را هرگز فراموش نمی کنم
حدود ساعت 5 صبح به خاکریزهای خودمان رسیدیم، مرا در سنگری که شب گذشته، شهید حسینعلی فرزبود در آن بود، گذاشتند. نماز صبح را با همان پای قطع شده و بدون وضو خواندم. آن نماز را هرگز فراموش نمی کنم.
گاهی به هوش، گاهی بی هوش
پس از مدتی، دوستان آمدند و مرا به پشت خط دوم جبهه انتقال دادند. منتظر آمبولانس و وسیله نقلیه بودند. در همان هنگام، آمبولانسی از راه رسید. آقای شکاری راننده آمبولانس، از بچه های گرگان بود و با آمبولانسش مرا به بیمارستان صحرایی رساند.
پرشکان، کارهای اولیه را روی من انجام دادند و بعد از آن، به اهواز منتقل شدم. در بین راه، گاهی به هوش می آمدم و گاهی هم بی هوش می شدم.
در بیمارستان رازی به هوش آمدم
نخست مرا به بیمارستان شهید بقایی بردند. گفتند: جایی برای مجروحان دیگر نیست. تعداد مجروحان بسیار زیاد بود. از آن جا مرا به بیمارستان رازی اهواز انتقال دادند.
4 روز در آن جا بودم، زمانی به هوش آمدم که در اتاق عمل، کارهای درمانی دیگر را روی پایم انجام می دادند. پس از آن به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان منتقل شدم. ساعت حدود 2 بعدازظهر بود. مردم بسیار زیادی برای ملاقات با مجروحان آمده بودند. حضور آن ها بسیار باشکوه بود.
هر وقت کبابت را خوردی، شماره شهرت را به من بده
برای ملاقات شخصی آمد و خود را از کارمندان نیروی هوایی معرفی کرد و گفت: شماره ات را به من بده، من شماره را ندادم. گفت: چیزی احتیاج داری؟ بسیار گرسنه بودم و بدنم ضعیف شده بود، گفتم: فقط احساس گرسنگی می کنم. بعد از مدتی، این شخص برای من و همرزمانم کباب آورد و گفت: هر وقت کبابت را خوردی، شماره شهرت را به من بده.
گوشی را داخل اتاق آورد
آن زمان، جلین یک تلفن بیشتر نداشت، با اصرار زیادش، شماره جلین را دادم. او خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز، یک نفر گوشی تلفن همراه خودش داخل اتاق آورد و گفت: حسینی کیه؟ گفتم: منم. گفت: بیا گوشی را بگیر. وقتی گوشی را برداشتم، دیدم مرحون سیدحسن میربهبهانی است. گفتم: شما اصفهان هستید؟ پاسخ داد: نه، از جلین تماس می گیرم، فردی که خود را کارمند نیروی هوایی معرفی کرده بود، شماره شما را به من داده است.
بعد از سیدمحسن، با مرحوم پدرم صحبت کردم
تازه فهمیدم آن فرد چرا دیروز آن قدر اصرار می کرد تا به او شماره بدهم. بعد از ایشان، با مرحوم پدرم صحبت کردم، چون 5،4 روز از من بی خبر بودند. وقتی صدایم را شنید، خیلی خوشحال شد. چند نفری که با من تلفنی صحبت کردند، مدام در مورد حسینعلی فرزبود سوال می کردند و من هم اظهار بی اطلاعی می کرد.
ادامه دارد...