فرجام عشق...
شهید مطلب اسلامی/ هشتم بهمن 1341، در روستای بارکلا از توابع شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود. پدرش علی اصغر، کارگری می کرد و مادرش مریم نام داشت.تا چهارم ابتدایی درس خواند. او نیز کارگر کارخانه بود.به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم دی1365، با سمت آر پی جی زن در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای روستای سفیدچاه تابعه شهرستان زادگاهش قرار دارد.برادرش زین العابدین نیز به شهادت رسیده است.
روایتی خواندنی از عبدالحسین شهواری همرزم گرامی شهید مطلب اسلامی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
فرجام عشق...
آذر ماه 1365 همراه سپاهیان محمد(ص) اعزام و در تعاون گردان فجر پدافند هوایی لشکر 25 کربلا سازماندهی شدم.
برادرانی، که قبل از من در تعاون بودند، همیشه از سجایای اخلاقی «مطلب اسلامی» سخن می گفتند، او در اصل از مردم روستای بارکلاته هزارجریب بود و در گرگان سکونت داشت و در کارخانه نوشابه سازی مشغول به کار بود.
پس از چند روز شخصی وارد چادر ما شد، سلام کرد و به طرف موسی اسلامی رفت، پسر عمویش بود، از چهره ی مظلومانه و معصومش فهمیدم که باید «مطلب» باشد. در کنارش نشستم. موقر و متین بود، مجذوب او شدم.
به طوری که احساس کردم مدتهاست او را می شناسم، با او وارد گفتگو شدم، از هر دری سخن گفت؛ از شهادت برادرش، از نحوه ی اعزام خود، و این که به خاطر رضایت پدر و مادر با یکی از بستگانم نامزد کرد و برای این که مانع آمدنش به جبهه نشوند.
بدون اطلاع آنان به جبهه آمد و از طریق نامه، حضورش در جبهه را به آنها اطلاع داد. چهل روز در فاو به عنوان تلفنچی و مسئول بی سیم انجام وظیفه نمود.
و بعد از پایان مأموریت به مقر بازگشته بود. در آن روزها همه در آماده باش به سر می بردند. بنابراین با مرخصی او موافقت نکردند.
او گفت: حالا که اجازه مرخصی نمی دهند؛ دوست دارم مجدداً دوست دارم مجدداً به منطقه بروم، نمی توانم در این جا بمانم. بالاخره در تاریخ نهم دی 1365 به بنده و برادر موسی مأموریت داده شد تا سری به بچه های پدافند در فاو بزنیم و نامه های رسیده را تحویل دهیم و نامه های آن ها را نیز برای خانواده هایشان ارسال کنیم.
به شهید مطلب مأموریت داده شد که برادر مومنی را که از بچه های قائمشهر بود، به برادران تلفنچی مستقر در فاو، معرفی کند.
چهار نفری به طرف فاو حرکت کردیم، شب را در یک سنگر که معلوم شد، سنگر خود شهید مطلب است، اسکان یافتیم. در آن شب از مشکلات و خاطرات مأموریت گذشته اش در فاو سخن گفت، عکسی هم در سنگر به عنوان یادگاری گرفتیم.
صبح زود بعد از نماز به دنبال انجام مأموریت خود رفتیم؛ پس از آن از طرف مخزن ها و تلمبه خانه ها و لوله های نفتی عراق که به سمت خلیج فارس کشیده شده بود به سمت قرارگاه مجاهدین عراقی در حرکت بودیم که ناگهان نور شدید آبی رنگ مشاهده شد و به دنبال آن انفجار مهیبی روی داد، روی زمین درازکش کردم، سرم را در میان دو دستم گرفتم، احساس کردم که مورد اصابت ترکش قرار گرفتم، اما دردی احساس نکردم، سرم را به طرف چپ برگرداندم.
از موسی خبری نبود به طرف راست برگشتم. منظره ی عجیبی دیدم، شهید مطلب، نقش بر زمین شده بود، صورتش به طرف من، چشم ها نیمه باز و دور و برش پر از خون بود، گویا در خواب خوشی فرو رفته بود.
از جایم بلند شدم، با صدای بلند موسی را صدا زدم و گفتم؛ برادر مطلب مجروح شده است. به طرف موسی دویدم همین که مرا دید گفت: من ترکش خوردم و قلبم دارد آتش می گیرد.
موتب می گفت: «یا حسین» به لباسش نگاه کردم، آثار خون و ترکش در او ندیدم. بعد از دقایقی معلوم شد که ترکش نزدیکی قلبش فرو رفته اما خونریزی نکرده است.
او را دلداری دادم و به دنبال آمبولانس رفتم، چشمم به کامیون ولوو افتاد، از آن ها کمک خواستم، کامیون دیگر نیز سررسید، راننده ی اولی، کمک خود را پی آمبولانس فرستاد، ما هم به طرف مجروحان حرکت کردیم.
با رسیدن آمبولانس مطلب و موسی را سوار کردیم، وقتی چشم موسی به پسر عمویش افتاد، درد خود را فراموش کرد و مرتبا مطلب را صدا می زد.
آمبولانس آژیرکشان به طرف درمانگاه فاطمیه فاو حرکت کرد، چون حال هر دو وخیم بود. آن ها را به بیمارستان فاطمه زهرا(س) در داخل خاک ایران بردند. و از آن جا نیز با هلی کوپتر، به بیمارستان قک منتقل کردند.
موسی بعد از عمل جراحی بهبود یافت، اما شهید مطلب اسلامی، پس از پنج سال روز در حال کما به شهادت رسید. و روحش در شاخسار جنان به پرواز درآمد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان