خاطرات جانباز دفاع مقدس حاج علی جعفری نصرآبادی/ به کوشش احمد خواجه نژاد
يکشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۹
حاج علی و چه بسیار حاج علی های دیگر با صداقت و صلابت خود، صفحهای از کتاب تاریخ این دیار را نوشتند که هیچ انسان منصفی نمیتواند غلطی بر آن بگیرد. صرف نظر از حواشی و تحلیلهایی که مطرح شده و میشود، اهداف مقدس و الهی امثال حاج علی برای ایثار هستی خویش حسابش جداست و برای همیشه مقدس خواهد ماند.
به گزارش نوید شاهد گلستان: دوران هشت ساله دفاع مقدس، فرازی از تاریخ انقلاب اسلامی ایران است که سالها و شاید قرنها زمان نیاز دارد تا پرده از زوایای گوناگون آن برداشته شود، هر چند بسیاری از فرماندهان و رزمندگانی که در خلق این برهه از تاریخ ایران زمین، نقش محوری داشتند، در دسترس هستند و اکثر آنان هم اکنون دوران میان سالی را میگذرانند و منابع ارزشمندی برای تبیین بخشی از تاریخ معاصر ما میباشد، اما هنوز در تدوین تاریخ شفاهی دفاع مقدس بسیار عقب هستیم و ضروری به نظر میرسد هر فردی که نقشی در آن داشته، صادقانه مشاهدات عینی خود را بنویسد و برای آیندگان به یادگار بگذارد.
مجموعه حاضر، خاطرات رزمنده و جانباز گرانقدر دفاع مقدس حاج علی جعفری نصرآبادی است، هر چند راضی کردن ایشان برای گرفتن این خاطرات کار راحتی نبود و او هم مانند بسیاری از یادگاران دفاع مقدس چندان تمایلی برای واگویی خاطرات خود نداشت، اما باز هم درخواست این حقیر را پذیرفت و در چندین جلسه گفتگو حاضر شد. هم چون بسیاری دیگر از هم رزمانش زمان، گرد فراموشی بر روی بخشی از جزئیات خاطرات او نشانده، اما باز هم گفتههای ایشان بسیار مغتنم بود، امید است مورد استفاده قرار گیرد.
آنانی که ناقل این خاطرات را میشناسند، میدانند که حاج علی در چه شرایط سنی و خانوادگی پا به میدان جنگ گذاشت. نوجوانی کم سن و سال با جُثّهای نحیف که با دست کاری در شناسنامه و تاریخ تولدش رزمنده شد. امروز با گذشت بیش از 3 دهه از آن زمان و رسیدن به دوران میان سالی، شاید تصور شود که آرمانهای او باید تغییر کرده باشد، اما وقتی در اولین جلسه گفتگو پرسیدم، چرا جبهه رفتی؟ گویی با یک فرد در دهه 60 سخن میگویم، با همان علی جعفری 14 ساله که در سال 1362، ساک ساده و سبکی بر دوش دارد و میخواهد به جبهه بروید، با همان آرمانها بدون آنکه اندکی از قداست آن کاشته شده باشد، گفت: «برای حفظ دین، انقلاب و لبیک گویی به ندای امام عزیزمان»
گفتم: «الان چی اگر اتفاقی بیافتد باز هم حاضری» گفتک «مگر دین، انقلاب و آرمانهای امام تغییر کرده که انگیزههای ما تغییر کند»
حاج علی و چه بسیار حاج علیهای دیگر با صداقت و صلابت خود، صفحهای از کتاب تاریخ این دیار را نوشتند که هیچ انسان منصفی نمیتواند غلطی بر آن بگیرد. صرف نظر از حواشی و تحلیلهایی که مطرح شده و میشود، اهداف مقدس و الهی امثال حاج علی برای ایثار هستی خویش حسابش جداست و برای همیشه مقدس خواهد ماند.
هر چند فرصت اجازه نداد این کار کامل عرضه شود که البته امیدواریم روزی محقق گردد، ولی در این مجال به همین میزان بسنده کرده، امید است سایر رزمندگان و یادگاران دفاع مقدس هم با تدوین و انتشارات خاطرات خود، به نسلهای آینده کمک کنند تا آنان بتوانند گذشته نیاکان خود را بهتر بشناسند و آیندگان در مقابل دهها هزار شهید و جانباز و آزاده به خاطر حفظ تمامیت ارضی این کشور سر تعظیم فرود آورند. زمستان 1395
در سایه مهر
پدرم مرحوم قنبر جعفری، فرزند مرحوم عیسی و مولود، سال 1312 خورشیدی در نصرآباد به دنیا آمد، او فرزند بزرگ خانواده بود. دو برادر کوچکتر به نام مرحوم حاج رجب جعفری و حاج قربان جعفری دارد.
پدرم 5 - 6 ساله بود که مادرش را از دست داد. پس از فوت مادر، شرایط خانواده بسیار سخت شد، پدرم و برادرانش در همان اوان طفولیت مجبور شدند کار کنند. چندین سال به روستای قلیآباد رفتند و در خانه عمهشان به صورت قراری ماندند.
مشهدی عیسی جعفری پدر بزرگمان پس از مدتی با خانمی به نام زینب ملک شاهکویی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج نیز دو فرزند یک پسر به نام حاج جمشید جعفری و یک دختر به نام معصومه است. مرحوم زینب قبل از ازدواج با پدر بزرگم مشهدی عیسی، از همسر اولش یک فرزند پسر به نام «قاسم آلوستانی» داشت و با پدر بزرگم زندگی میکرد. او رابطه بسیار خوبی با خانواده ما داشت و مرحوم پدرم همیشه از او به نیکی یاد میکرد. متاسفانه در حین ماموریت خدمت سربازی در محل استحفاظی خدمتش بر اثر واژگونی ماشین فوت کرد، بعد از چند روز به خانواده اطلاع دادند اما چون شرایط انتقال جسد در آن مقطع فراهم نبود او را در همان شهر محل خدمتش یعنی خرمآباد دفن کردند.
پس از ازدواج پدر بزرگم پدر و عموها به نصرآباد بازگشتند.
مادرم مرحوم خانم عسلی، اهل روستای نومل بود. پدرش مرحوم حبیب عسلی چند همسر اختیار کرده بود، مادر بزرگم زهرا، یکی از آنها بود. مادرم برادر و خواهری که از پدر و مادر یکی باشند، نداشت و خودش تنها بود، اما چند خواهر و برادر ناتنی داشت. وقتی 4-5 ساله بود پدرش فوت کرد. و علیرغم سختیها و ناملایمات فراوان زندگی را سپری کرد.
پدرم مرحوم مشهدی قنبر، پس از چند سال که در قلیآباد ماند در سنین نوجوانی به نصرآباد بازگشت. و به کار خودش که کشاورزی بر روی زمینهای پدرش و کارگری برای مردم بود، ادامه داد. گاهی هم بر روی کورههای آجر پزی اطراف نصرآباد کارگری میکرد. و مدتی را هم چوپان گاو و گوسفندان اهالی محل بود.
شرایط خانواده و مشکلات اقتصادی باعث شد که پدرم به نسبت هم سنهای خود و حتی برادر کوچکترش دیرتر ازدواج کند. پدر و مادرم اواسط دهه 40 ازدواج کردند. پس از ازدواج آنان مادر بزرگ مادریام همراه مادرم از نومل به نصرآباد آمد و با پدر و مادرم زندگی میکرد.
شرایط بد کاری و نداشتن درآمد مکفی از همان ابتدا دامنگیر خانواده شده بود و زندگی را به سختی و در نهایت عسرت میگذراندند. این شرایط به گونهای بود که حتی امکان تامین اجاره یک اتاق را نداشتند و به همین خاطر زمانی را که در منزل یکی از اهالی روستا مستاجر بودند به علت نداشتن اجاره بها، صاحب خانه اثاثیه آنان را بیرون ریخت، و همین باعث شد که پدرم با کمک عمویم مرحوم حاج رجب که همیشه کمک حال زندگی ما بود و در آن زمان در شرکت برق کار میکرد، زمینی در روستای نصرآباد از مرحوم اکبر قربانی (اکبر عمو) خرید و اتاقکی برای زندگی در آن ساخت. لازم به ذکر است پدرم چند سال در شهرداری گرگان کار کرد اما به علت بیسوادی اخراجش کردند و بعد از انقلاب نیز چند سال در جهاد سازندگی کار کرد در آنجا نیز بدون اینکه بیمهاش کنند و سوابقش لحاظ شود از کار بیکار شد.
موضوعی که همیشه برایم آموزنده بود این که پدر با وجود تنگ دستی هیچ گاه گلایه نداشت و همیشه شاکر بود. علاقه خاصی به خانواده و فرزندانش داشت. برای تامین نیازهای اولیه زندگی در مانده بود و گاهی حتی حداقلها را نمیتوانست تهیه کند. اما هیچ وقت از حضور مادر بزرگ مادریام در کنار خودشان گلایه نمیکرد و حتی یکبار هم حرفی از او نشنیدیم که از این مسئله ابراز نارضایتی کند.
فرزند اول پدر و مادرم یک دختر به نام سکینه بود که همان ابتدا فوت کرد. من فرزند دوم بودم. در 5 فروردین سال 1348 متولد شدم. پس از من برادرانم حسن و حسین و خواهرم سکینه و بعد از او هم برادر کوچکم عباس متولد شدند و خانواده نسبتاً پرجمعیت ما به همراه مادر بزرگ در یک اتاق با هم زندگی میکردیم.
مادرم خدا بیامرز همیشه کنار پدرم بود. از زمانی که یادم میآید او را در حال کار در خانهها و زمینهای کشاورزی مردم و در فصولی از سال هم در سردخانه سردسیر برای بوجاری میوها دیدم. سالها از آن زمان میگذرد اما وقتی مرور میکنم میبینم فقر و تنگ دستی چه سخاوتمندی به آنها داده بود. یادم نمیرود شاید 4-5 سالم بیشتر نبود. مادرم در خانه یکی از نصرآبادیها که تمکّن مالی به نسبت خوبی داشت کار میکرد. آن وقتها خانهها همه گلی بود و گل کردن دیوارهای خانههای مسکونی یکی از شغلهایی بود که مادر انجام میداد. من هم همراه مادر معمولا بودم. آن روز مادر مشغول کار بود. من در گوشهای از خانه تکه نانی را دیدم گرسنگی و ضعف مرا به سوی نان کشاند و بیاختیار آنان را گرفتم تا بخورم. مادر متوجه شد و به سرعت به سمت من آمد. نان را از دست من گرفت و سر جایش گذاشت. یکی از عروسهای خانواده شاهد ماجرا بود. رفت و نان را آورد و به من داد و به مادرم اعتراض کرد که چرا نان را از دست من گرفته است. اما مادر به شدت مقید بود وقتی پا به خانه مردم میگذارد، بدون رضایت حتی تکه نان را اجازه ندهد فرزند گرسنهاش بر دهان بگذارد. این رفتار مادر هیچ گاه از یادم نمیرود و آن را یکی از بزرگترین درسهای زندگی میدانم و همیشه در همه عرصهها آن را به عنوان پشتوانه تربیتی مدنظر دارم. و همیشه ممنون پدر و مادر بوده و هستم که به ما آموختند، لقمه حلال سر سفره بگذاریم.
از همان زمانها بود که کار کردن من هم آغاز شد. بسیاری وقتها دوش به دوش مادر در فصل برداشت محصولات کشاورزی مثل پنبه، سیب زمینی و ... کار میکردم.
مهر ماه سال 1354 بود که وارد دبستان دولتی نصرآباد شدم. همان مدرسه قدیمی که خیلیها یادشان هست و خاطرات زیادی دارند. ساختمان مدرسه در کنار خیابان منتهی به زمینهای نسق ساخته شده بود. 5 کلاس درس و یک دفتر، کلاسها به گونهای بود که پنجره آنها به خیابان باز میشد و ارتفاع چندانی هم نداشت. دانشآموزان به راحتی عابرانی را که از خیابان عبور میکردند، میدیدند و آنان هم کاملاً فضای داخل کلاس را برانداز میکردند.
کلاسها فقط در شیفت صبح تشکیل میشد و مختلط بودند. معلم کلاس اول ما آقای امینی و پس از مدتی عزیز زیادلو بودند. تا حدی که یادم میآید با آقایان رحمت تجری، یوسف قربانی، محمد قربانی(حاج حسین)، محمد واحدی، دکتر رسول زارع، قاسم صفرعلی، حسین قربانی، حمید حجازی و خانمها مرحومه صدیقه ولیئی، پروین رحمانی، بیبی قربانی و... همکلاس بودم.
گاهی در مدرسه به ما تغذیه میدادند. شیر، سیب، لوبیا و ... از جمله تغذیه مدارس بود.
بیسوادی پدر و مادر و نداشتن کسی که در درسها به من کمک کند باعث بود انگیزه چندانی برای درس خواندن نداشته باشم و به سختی دوران مدرسه را میگذراندم. یک یا دو سال هم مردود شدم.
در طول آن سالها زندگی به سختی برایمان میگذشت.
یکی از بهترین خاطرات دوران کودکیام ایام ماه رمضان بود. این ماه برایمان بسیار جذاب بود، شبها بعد از افطار در کوچهها بازی میکردیم. مادرم دو سه ساعت مانده به سحر بیدار میشد و با هیزم، داخل حیاط خانه برای سحری غذا میپخت. هر چند غذای آن وموقع بسیار ساده بود.
در محرم هم مسجد حال و هوای خاصی داشت. مداحی مرحوم مشهدی قهار رضایی، قلی امیرخانی، یحیی محمدی و... منبر مرحوم شیخ اکبری برای نسل ما خاطرات خوشی را ساخته است. هر چند معمولا بچهها را موقع غذا خوردن از مسجد بیرون میکردند و اجازه نمیدادند سر سفره بنشینند، اما بازهم سماجت بچههابرای حضور در مسجد دیدنی بود.
در یکی از شبهای محرم تصمیم گرفتم من هم مثل تعدادی از هم سن و سالهایم نوحه بخوانم. به زحمت نوحهای پیدا کردم و با خودم تمرین زیادی کردم. کسی را هم نداشتم که مرا راهنمایی کند. آن شب وارد مسجد شدم، اما همین که چشمم به جمعیت افتاد، خجالت کشیدم و نتوانستم این کار را بکنم.
سال 1357 وقتی که حدود 9 سال داشتم، تب انقلاب بالا گرفت. گاهی در نصرآباد هم تحرکاتی میشد. آن وقتها ماشین خیلی کم بود شاید 3-4 ماشین بیشتر در نصرآباد نبود. مرحوم مشهدی ولی ولیئی و اکبر خواجهنژاد وانت داشتند، گاهی کسانی را که میخواستند در راهپیمایی شرکت کنند، به شهر میبردند. یادم هست یکبار هم در حیاط مدرسه مردم جمع شدند و شعار میدادند. شاید اواخر پاییز سال 1357 بود.
یکی از روزهای پاییز 57 احتمالا همان روز 5 آذر مشهور گرگان بود. من به شدت مریض شده بودم. مادرم مرا به گرگان برد. به بیمارستان پهلوی سابق که پس از انقلاب نامش 5 آذر شد رفتیم. پس از آنکه توسط پزشک معاینه شدم، از بیمارستان بیرون آمدیم، تمام خیابان پر از نیروهای نظامی بود. آن وقت دور تا دور پارک شهر گرگان دیوار نردهای داشت. در کنار نردههای پارک شهر گرگان ماموران سرتا پا مسلح ایستاده بودند. وقتی آن صحنه را دیدم، بسیار ترسیدم و گریه افتادم. خودم را به مادرم چسباندم و چادرش را محکم گرفته بودم. مادر مرا دلداری میداد و یادم هست که میگفت: «نترس پسرم اینها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند». مسیر به سمت فلکه شهرداری بسته بود و ما آن روز به زحمت توانستیم خودمان را به نصرآباد برسانیم.
یکی دو سال گذشت من سال تحصیلی 1360 و 1361 کلاس پنجم ابتدایی بودم. آن موقع امتحانات نهایی برای دانش آموزان کلاس پنجم به صورت متمرکز بین چند مدرسه یکجا برگزار میشد. حوزه امتحانی ما دبستان شهرک فرهنگیان گرگان بود. هر روز با بچه ها از نصرآباد به گرگان می آمدیم. امتحان میدادیم و بر میگشتیم.
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید
گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا
نظر شما