به بهانه بیست و چهارمین سال روز شهادت
پسرم قبل از رفتن به جبهه به من گفت: اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم برای من ناراحت نباش. خودت می دانی که من عاشق شهادت هستم و آن دنیا از این دنیا خیلی بهتر است.
به گزارش نوید شاهد گلستان:  شهید «محمد گرزین »، یکم شهریور 1353، در شهرستان گرگان دیده به جهان گشود. پدرش حسین، کشاورز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. به عنوان پاسدار وظیفه خدمت می کرد. بیست و هشتم آبان 1373، در اهواز هنگام درگیری با اشرار و قاچاقچیان بر اثر اصابت گلوله به پا و قلب، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای امام زاده عبدالله زادگاهش واقع است.

خاطرات سرباز شهید محمد گرزین
خاطرات شهید:
مادر شهید محمد گرزین نقل می کند:
پسرم دارای اخلاق بسیار خوب و علاقه زیادی به نماز و روزه داشتند. همان شبی که اولین سال پسرم تمام شد خواب دیدم که توی طابوت است و من برایش گریه می کنم و جیغ می کشم و می گویم: ای پسر، چرا تو بی هوش هستی و در طابوت دراز کشیده ای؟ یک دفعه دیدم پسرم بلند شد و به من خندید و با مهربانی به من گفت: مادر جان، جای من خیلی خوب است. من هر روز پیش شما هستم. بعد به من گفت: برو برای من یک کاغذ بیاور، من در جواب گفتم : نه پسرم می ترسم بروم و برگردم ببینم تو نیستی و باز مرا تنها گذاشته ای! شهید در جواب به من گفت: من هیچ جا نمی روم؛ من پیش تو هستم. کاغذ و خودکار را آوردم تا امضا کرد از خواب بیدار شدم. 
پسرم قبل از رفتن به جبهه به من گفت: اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم برای من ناراحت نباش. خودت می دانی که من عاشق شهادت هستم و آن دنیا از این دنیا خیلی بهتر است.

انتقام:
خواهر شهید از زبان فرمانده برادرش نقل می کند:
چهار شب قبل از شهادت برادرم با دیگر هم رزمانش زمانی که چراغ عراقی ها روشن بود یک اسیر عراقی را دستگیر و او را کلاغ پر داده بودند. عراقی ها برای گرفتن انتقام در کمین آن ها بودند تا این که بلاخره فرصت مناسب پیدا کرده و به آن ها حمله کردند و نگهبانی را که جلو در نگهبانی می داد را آن قدر زده بودند که تمام بدنش کبود شده بود و در آخر گردنش را بریده بودند. پاهای برادرم را نیز قطع کرده بودند و تیری را به قلبش زدند. رزمندگان دیگر را نیز به علت نداشتن تجهیزات جنگی به شهادت رساندند.

دل تنگی:
 خواهر شهید یکی دیگر از خاطرات برادرش را این گونه بیان می کند:
تابستان بود. یک روز حس کردم که دل تنگ برادرم شده ام. همان شب خواب دیدم که سر مزار برادرم با مادر و برادر دیگرم و کودکی که در آغوش مادرم است نشسته ایم. مادرم به من گفت: دخترم خوش حال باش که عمه شده ای بعد همزمان بچه را به من داد و من از برادرم سوال کردم که اسم این کودک را چه بگذاریم و او در جوابم گفت نام این کودک ابوالفضل است. 
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده