شهید ابوالحسن هادی به روایت مادر شهید/ پسرم آروزی دیدار امام را داشت
شنبه, ۰۳ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۱۰
هر سال روز مادر برای خوشحال کردن من هدیه ای می گرفت. سال آخر به من گفت: مادر دوست داری برای شما چه هدیه ای بگیرم؟ در جواب گفتم: سلامتی ات را می خواهم رفت و یک شال و یک روسری برای من خریدو بعد از شهادتش من آن شال و روسری را به دو تا از نوه هایم دادم.
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید ابوالحسن هادی»، یکم دی 1334، در شهرستان کردکوی به دنیا آمد. پدرش «رمضان» و مادرش «حلیمه»، نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. کارمند آموزش و پرورش بود. پنجم آذر 1357، در گرگان توسط عوامل رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به پهلو و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبداله همان شهرستان به خاک سپردند.
گذری از خاطرات «شهید ابوالحسن هادی»
مادر شهید نقل می گوید:
شهید ابوالحسن هادی به امام خمینی «ره» خیلی علاقه داشت و همیشه در مبارزات و تظاهرات شرکت می کرد و حتی شب ها برای نوشتن شعار ضد رژیم شاهنشاهی روی در و دیوار بیرون می رفت و وقتی من با این کارهایش مخالفت می کردم در جوابم می گفت: مادر جان تو نمی دانی که امام خمینی چه کسی است. اگر او را می شناختی مرا برای حمایت از او تشویق می کردی من می روم و آن قدر به مبارزه ادامه می دهم تا روزی که امام خمینی بیاید و او را ببینیم.
وقتی پسر خاله اش به شهادت رسید او برای رسیدن به هدفش که همان پیروزی انقلاب اسلامی و آمدن امام بود مصمم تر شد و می گفت: ما باید برویم و راه این شهدا را ادامه بدهیم . تا خون آن ها پایمال نشود.
روزی که می خواست به تظاهرات برود او را صدا کردم و گفتم ابوالحسن، پسرم من تو را به سختی بزرگ کردم نرو. امروز اگر بروی تیر می خوری و زخمی می شوی. با شنیدن صحبت های من خنده ای کرد و گفت: مادر جان تو از کجا می دانی؟!
گفتم مادر جان انگار به من الهام شده، گفت: نگران نباش هرچه خدا بخواهد همان می شود و رفت. بعد از ظهر برادرش ابوالحسن خبر زخمی شدنش را به من و پدرش داد و ما سراسیمه به بیمارستان پنجم آذر رفتیم با دیدن پیکر مجروح پسرم روی تخت بیمارستان به طرفش دویدم و با گریه گفتم: ابو الحسن مادر جان دیدی گفتم که تیر می خوری! حالا من چه کار کنم؟
ابوالحسن با شنیدن صدای من چشمش را باز کرد و چون آنجا افراد ضد انقلابی و ساواک زیاد بودند به من گفت: یواش، گریه نکن، گریه نکن مادر که دشمن با شنیدن صدای تو خوش حال می شود.
مادر شهید می گوید: پنج دختر داشتم و خیلی دوست داشتم فرزندم پسر شود به همین دلیل نذر کردم اگر بچه ام پسر شد 2 هزار تومن داخل ضریح امام زاده بیاندازم. خدا به من پسری عطا کرد و من نام او را ابوالحسن گذاشتم. در سن 6 سالگی ابوالحسن جلوی مغازه خیاطی پدرش با ماشین تصادف کرد و من دوباره آن قدر دعا و نذر کردم تا خوب شد. تا این که به سن 18 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گشت و خداوند امانتی را که به من داده بود پس گرفت.
روز مادر:
ابوالحسن پسر مهربانی بود همواره به پدرش احترام زیادی می گذاشت. همیشه کارهایش را خودش انجام می داد و هیچ وقت مکی گذاشت تا من لباس هایش را بشویم وقتی اصرار می کردم می گفت: که مادر چرا شما زحمت بکشید. هر سال روز مادر برای خوشحال کردن من هدیه ای می گرفت. سال آخر به من گفت: مادر دوست داری برای شما چه هدیه ای بگیرم؟ در جواب گفتم: سلامتی ات را می خواهم رفت و یک شال و یک روسری برای من خریدو بعد از شهادتش من آن شال و روسری را به 2 تا از نوه هایم دادم.
منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا
نظر شما