مصاحبه خواندنی با مادر شهید دانش آموز علی نوری
يکشنبه, ۰۲ دی ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۵۱
وقتی به مدرسه می رفت من همیشه به او بیست تومان پول تو جیبی به او می دادم. ولی او هرگز پول هایش را خرج نمی کرد. پول هایش را پس انداز می کرد و برای رزمندگان میوه و کمپوت می خرید و برایشان ارسال می کرد.
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید علی نوری»، یکم فروردین 1351، در روستای پیراوش از توابع شهرستان آق قلا چشمبه جهان گشود. پدرش «ابراهیم»، کشاورزی می کرد و مادرش «فاطمه»، نام داشت. دانش آموز اول راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم بهمن 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
مصاحبه خواندنی با مادر بزرگوار « شهید علی نوری»
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید:
من فاطمه مهری هستم، مادر «شهید علی نوری»، سه پسر که یکی از پسرانم در سن هجده سالگی بر اثر بیماری فوت کرده اند و هفت دختر دارم. که همگی آنها ازدواج کرده اند. همسرم سال ها پیش بر اثر بیماری سرطان فوت کردند.
از دوران کودکی شهید برای ما بیشتر بگویید:
علی فرزند اول ما بود.کلاس سوم ابتدایی بود. یک روز در حالی بازی کردن بود. من به او گفتم: علی جان پسرم، مراقب باش زمین نخوری تا دست و پایت آسیب نبیند. در همین حال شهید به زمین خورد و دستش شکست. آن روز من خیلی گریه کردم. به دلیل اینکه در روستا امکانات نبود مجبور شدیم علی را پیش شکسته بند ببریم.
خصوصیات اخلاقی شهید را برای ما بازگو کنید:
پسرم اخلاق بسیار خوبی داشت. به همه احترام خاصی قائل بود. بسیار دلسوز بود. همیشه سعی می کرد به همه کمک کند. مخصوصا برای خانواده شهدا احترام خاصی قائل بود و همواره سعی می کرد به این خانواده ها کمک کند. همیشه سعی می کرد با افراد مذهبی بزرگتر از خودش بگردد وقتی من دلیلش را سوال می کردم با لبخند به من می گفت: مادر جان من باید با یزرگترها بگردم تا بتوانم از آنها چیزی یاد بگیرم. تا بتوانم بزرگ بشوم با گشتن با کوچکتر از خودم چیزی از آنها یاد نمی گیرم
چگونه وارد جبهه شد:
شهید با این که سن خیلی کمی داشت ولی عاشق شهادت و جبهه بود، همیشه نزد من و پدرش می آمد و گریه و زاری می کرد و می گفت: مادر جان اجازه بده من به جبهه بروم ولی من اصلا راضی نبودم. چون سنش خیلی کم بود. یک روز از طرف بسیج به خانه ما آمدند و گفتند: پسر شما خیلی اصرار دارد که به جبهه برود. چرا به او اجازه نمی دهید.
پدرش رو به من کرد و گفت: اجازه بدهیم علی به جبهه برود. درسته که سنش بسیار کم است ولی او راهش را انتخاب کرده است. خون پسر ما که رنگین تر از خون دیگر جوان ها نیست. بگذاریم برود خدا پشت و پناهش باشد.
خاطره ای از شهید به یاد دارید:
شهید یک موتور داشت در روستا مغازه ای نبود همیشه با آن موتور برای خانواده های بی سرپرست و خانواده های شهدا خرید هایشان را می کرد و به منزل آنها می برد.
شهید با خواهرهایش با مهربانی رفتار میکرد. و به پدر بزرگ و مادر بزرگ پیرش خیلی کمک می کرد.
شهید بسیار بخشنده بود. وقتی به مدرسه می رفت من همیشه به او بیست تومان پول تو جیبی به او می دادم. ولی او هرگز پول هایش را خرج نمی کرد. پول هایش را پس انداز می کرد و برای رزمندگان میوه و کمپوت می خرید و برایشان ارسال می کرد.
شهید علاقه زیادی به خواهرانش داشت. و همیشه خواهرانش را تشویق می کرد که حضرت زینب را الگوی زندگی خود کنند.
شهید در مزارع به ما کمک می کرد. روزی که می خواست به جبهه برود تا غروب در مزرعه به ما کمک کرد بعد به خانه مادر بزرگش رفت. و عصر همان روز عازم جبهه های حق علیه باطل شد.
رابطه شما با فرزند شهیدتان به چه صورت بود:
ما رابطه بسیار خوبی باهم داشتیم. فرزندم خیلی شیرین بود. شهید بسیار صبور بود. من اگر ده تا پسر داشته باشم از شهادت آنها غمگین نمیشوم.
خبر شهادت فرزندتان را چگونه به شما دادند:
خانه ما آن زمان لوله کشی آب نداشت. چهار روز به سال تحویل مانده بود من کنار رودخانه مشغول شستن لباس بودم که دخترم دوان دوان به سمت من آمد و گفت: مادر جان به منزل بیا پدر با شما کار دارد.
همان لحظه احساس کردم که خبر شهادت فرزندم را برایم آورده اند. به سمت خانه رفتم، دیدم پدر شهید نگران و آشفته است. وقتی چهره غمگین و ناراحت پدر شهید را دیدم متوجه شدم حدسم درست بوده.
سخن آخر:
من خیلی دوست داشتم قبل از رفتن علی را در آغوش بگیرم و ببوسمش ولی متاسفانه این آرزو هرگز براورده نشد. من از شهادت علی اصلا ناراحت نیستم . من افتخار می کنم به این که پسرم شهید شده است. پسرم راهش را خودش انتخاب کرده بود.
نظر شما