گفتگوی خواندنی نوید شاهد گلستان با مادر شهید «روبرت اودیسیان»
يکشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۲۰
روبرت بعد از آن دکتر های آمریکا او را از ادامه درمان نا امید کردند ترجیح داد به ایران بازگردد و در خاک خود آرام بگیرد. در خاکی که یک روز با اهدای هفتاد درصد از سلامتی اش دین اش را به کشورش ادا کرده بود.
شهید روبرت اودیسیان در سال 1345، دریک خانواده مسیحی در شهر تهران چشم به جهان گشود. پدرش «آرام اودیسیان»، کشاورز و نجار و مادرش «مارتان دل گالیسیان»، نام داشت و ساکن شهر گنبدکاووس بودند. در سن هجده سالگی به عنوان سرباز وظیفه به خدمت سربازی رفت و سال 1364، درمنطقه گیلانغرب به دلیل اصابت ترکش، به کمرو چشم چپ دچار مجروحیت شد و جانباز 70 درصد قلمداد شد. این جانباز مسیحی سرانجام بعد از بیست و هشت سال تحمل درد و مشقت ناشی از صدمات مجروحیت در سال 1392 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
با فرا رسیدن سال نوی میلادی به دیدار مادر شهید اودیسیان رفتیم و با وی گفتگویی انجام دادیم که شرح آن را درادامه می خوانید.
از خودتان برایمان بگویید:
من «مارتان دل گالیسیان»، مادر« شهید روبرت اودیسیان»، هستم. پدر و مادرم بعد از مهاجرت از روسیه به ایران ساکن اصفهان شدند. من خودم در شهر زیبای اصفهان متولد شدم و بعد از سه سالگی به اتفاق خانواده به تهران منطقه «وحیدیه نارمک» نقل مکان کردیم و تا سن شانزده سالگی «قبل از ازدواج» در تهران زندگی می کردم.
نحوه آشنایی با همسرتان به چه صورت بود؟
من آن روزها یک دختر شاداب و با روحیه بودم. یک روز به اتفاق خانواده برای دید و بازدید به منزل دختر دایی خود رفتیم که همسرم «آرام ادیسیان»، مرا آنجا دید و به من علاقه مند شد. همان روز از من خواستگاری کرد و بعد از مدتی ما با هم ازدواج کردیم.
چند فرزند دارید؟
من چهار فرزند دارم. روبرت اولین فرزندم بود که متولد سال 1345 است. بعد از روبرت فرزند دیگری داشتم که فوت کرد. چند سال بعد خداوند یک پسر دیگر به من داد که اسم او را آلبرت گذاشتم و الان ساکن آمریکا است .فرزند سوم من یک دختر به نام آنجلاست که بعد از ازدواج ساکن شهر گنبد شد. من تمامی فرزندان خود را در منزل پدری ام واقع در تهران به دنیا آوردم. ولی همسرم شناسنامه آلبرت را از شهر گنبدکاووس گرفت.
بعد از ازدواج ساکن کدام شهر بودید؟
همسر من به اتفاق برادر خود از روسیه به گنبد نقل مکان کردند، ابتدا به شغل کشاورزی مشغول بودند و پنبه کاری می کردند. بعدها برادر همسرم به روسیه نقل مکان کرد ولی همسرم به خاطر علاقه ای که به شهر گنبد داشت تا آخر عمر ساکن گنبد بود.
بعد از ازدواج ما هم برای زندگی به گنبد نقل مکان کردیم. خانه ای دو طبقه در یکی از روستاهای گنبد که ترکمن نشین بودند خریدیم. مغازه ای در طبقه اول داشت که همسرم در آنجا به نجاری می پرداخت. شهید «روبرت اودیسیان» هم به شغل نجاری خیلی علاقه داشت و قبل از مجروحیت به اتفاق پدر خود در آنجا به نجاری می پرداخت. بسیار با سلیقه و هنرمند بود و برای خود و دوستانش با چوب کاردستی درست می کرد.
شرایط زندگی شما در آنجا به چه صورت بود؟
ما در آن روستا شرایط بسیارسختی داشتیم، به دلیل نبودن امکانات آب و برق و گاز شرایط زندگی ما بسیار سخت بود. همسایه های خوبی داشتم به طوری که بعد از اینکه ما آن خانه را فروختیم، صاحب خانه جدید به ساختمان ما دست نزده است و برای خود خانه ای دیگر در قسمت دیگر حیاط ساخته است.
بعد از شهادت پسرم روبرت، اهالی محل کوچه ای را به اسم «شهید روبرت ادیسیان»، نام گذاری کردند وهر ساله به صورت خودجوش مراسمی را برای شهید برگزار می کنند.
تحصیلات شهید به چه صورت بود؟
روبرت تا کلاس اول راهنمایی بیشتر درس نخواند. چون فرزند اول ما بود و به دلیل احساس مسوولیتی که می کرد به پدرش کمک می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.
خاطراتی از کودکی شهید روبرت دارید برای ما بگویید؟
شهید از کودکی پسر خیلی توداری بود. ولی بسیار شاداب و شیطنت های کودکانه زیادی داشت.
یک بار وقتی در نجاری مشغول نجاری بود با اره دستش را برید. خیلی ازدستش خون می آمد ولی همش می خندید و می گفت مادر جان نگران نباش چیزی نیست.
همین روحیه را در زمان مجروحیت داشت، وقتی درد تمام بدنش را فرا می گرفت، در حالی که از شدت درد اشک از چشمانش سرازیر می شد همان زمان هم لبخند برگوشه لبانش بود و او بود که مرا دلداری می داد.
خاطراتی از زمان کریسمس با شهید روبرت دارید؟
ما در عید کریسمس همیشه دور هم جمع می شدیم. به یاد دارم روبرت علاقه زیادی به عید داشت. روبرت بیشتر عیدها به تهران منزل خواهرم می رفت.
زمان پیروزی انقلاب اسلامی را به خاطر دارید؟
بله ما آن زمان در منطقه نارمک زندگی می کردیم. خوب به خاطر دارم که چقدر از پیروزی انقلاب همه ما خوشحال بودیم و با پخش کردن شیرینی و گل شادیمان را ابراز می کردیم.
شهید روبرت اودیسیان به چه صورت وارد جبهه شد؟
هجده ساله بود که برای خدمت سربازی ثبت نام کرد با آن که آن زمان علاقه مند به دختر خانمی شده بود ولی ترجیح داد برای دفاع از خاک و کشور خود به جبهه برود. بعد از مدتی که در جبهه بود برادر کوچکترش روبرت هم عازم جبهه شد و در کنار هم از سرزمین خود دفاع می کردند. .
از اینکه هر دو فرزند شما به جبهه رفته بودند ناراحت نبودید؟
من هرگز مخالفتی نکردم چون آن ها برای دفاع از مملکت خود رفته بودند و من به داشتن چنین فرزندانی به خود می بالیدم. پسرم آلبرت پانزده سال پیش به آمریکا مهاجرت کرد.
آیا پسرتان از دوران جنگ برای شما خاطره ای بازگو کرده است؟
پسرم از یادآوری خاطرات تلخ جنگ همیشه ناراحت می شد و با توجه به این که ایشان جانباز اعصاب و روان هم بودند ما سعی می کردیم خاطرات تلخ جنگ را برایش یادآوری نکنیم.
از روزی که خبر مجروحیت آلبرت را به شما دادند برای ما بگویید؟
کمتر از یک سال بود آلبرت به جبهه رفته بود که مجروح شد. روزی که مجروح شد به دلیل اینکه نام فامیلی اش را به اشتباه نوشته بودند سه روز نتوانستند خبر مجروحیتش را به ما بدهند. ما از طریق یکی از دوستانمان که در گرگان بود از مجروحیت پسرم با خبر شدیم.
شب قبل از این که خبر مجروحیت پسرم را به ما بدهند من خواب دیدم که در منطقه جنگی هستم سربازها هر کدام به یک طرف می رفتند ناگهان شخصی به سمت من آمد و سیب سرخی را از وسط دو نیم کرد و به من داد.
من در حالی که به شدت گریه می کردم جیغ زدم و از خواب پریدم «اشک های مارتان با گفتن این صحبت ها از چشمانش سرازیر شد». در همین حال دخترم آنجل بالای سر من آمد و گفت: مادر جان چه شده است؟ خوابم را برایش تعریف کردم. نگرانی در چشمان دخترم آنجل موج می زد.
صبح همان روز صدای زنگ در بلند شد. یکی از دوستان مان بود به دیدنمان آمد و گفت: آلبرت بیمار شده است و در بیمارستان است. من متوجه شدم که پسرم مجروح شده است. با خواهرم که ساکن تهران بود تماس گرفتم تا برای شناسایی پسرم به بیمارستان بروند. به دلیل شدت جراحاتی که به صورت و سر پسرم وارد شده بود چهره اش قابل شناسایی نبود. از طریق نشانه ای که در دست راست پسرم بود توانستند او را شناسایی کنند.
من سریعا خود را به بیمارستان رساندم وقتی به بخش سی سی یو رسیدم پرستارها گفتند: پسرتان مدام نام شما را در بیهوشی به زبان می آورد.
خاطراتی از دوران پرستاری از پسرتان دارید؟
وقتی روبرت مجروح شد من دو ماه در بیمارستان در کنارش بودم پسرم فلج شده بود. خیلی درد داشت. وقتی که مجروح شده بود هوا بارانی بود. هنگام انتقال پسرم با توجه به این که قد و جثه بزرگی داشت «قد 190»، چندین بار از روی برانکارد به زمین افتاده بود و صورتش به زمین کشیده شده بود. زیر پوستش پر از سنگریزه بود به سختی من این سنگریزها را از زیر پوستش خارج کردم.
روبرت 27 سال جانباز بود. یک روز پاهایش خیلی درد می کرد واز شدت درد ناله می کرد من پاهایش را در آب گرم ماساژ می دادم. رو به من کرد و گفت: مادر جان یک روز که خوب شدم حتما محبت های شما را تلافی می کنم. و من به او گفتم: مادر جان تو فقط خوب شو، من دیگر چیزی نمی خواهم.
پسر شما از زمان مجروحیت خود چیزی به شما گفته بود؟
متاسفانه به خاطر شدت موجی که در زمان مجروحیت بر او وارد شده بود چیزی به خاطر نداشت. ولی دوستانش می گفتند: روبرت در خط اول مقدم در عملیات والفجر 4، بود که شجاعانه با عراقی ها می جنگید و مدام فریاد می زد تک تک دشمنان مملکت ام را می کشم و بلایی سر آن ها می آورم که دیگر هیچ کس فکر تجاوز به مملکت مان را نداشته باشد.
شدت جراحات روبرت به چه صورت بود؟
تمام بدنش ترکش داشت. چشم چپش هم تخلیه شده بود و شیمیایی هم شده بود.
روند درمان شهید به چه صورت بود؟
بعد از اینکه مدتی از مجروحیت روبرت گذشت، به دلیل این که آن زمان امکان پیوند قرنیه در ایران میسر نبود. تصمیم گرفتیم او را برای پیوند قرنیه به آلمان بفرستیم. حدود یک ماه در یکی از بیمارستان های آلمان بود به ما زنگ زد و گفت: مادر من دیگر نمی توانم در بیمارستان بمانم حال روحی من خوب نیست. به دلیل شدت جراحاتی که از موج انفجار بر او وارد شده بود بسیار عصبی و پرخاشگر شده بود. یک روز بدون اطلاع قبلی از بیمارستان خارج شد و به مدت یک سال ما هیچ خبری از او نداشتیم متاسفانه پیگیری های ما برای پیدا کردن پسرم به هیچ جا نرسید. یک سال بعد برادرم که ساکن آمریکا است با پیگیری های که می کند متوجه می شود در طول این یک سال روبرت با دوستان مسیحی آشنا شده است و او را کمک کرده بودند.
برادرم برای او دعوت نامه می فرستد. او به آمریکا می رود و پیوند قرنیه چشمش و بقیه درمانش را در آمریکا دنبال می کند.
چه شد که از آمریکا به ایران مهاجرت کرد؟
روبرت بیست سال در آمریکا زندگی می کند. دو سال قبل از اینکه به شهادت برسد دکترهای آمریکا او را جواب کردند و گفتند اگر یک عمل دیگر کند به کما می رود و می میرد.
روبرت بعد از آن دکتر های آمریکا او را از ادامه درمان نا امید کردند ترجیح داد به ایران بازگردد و در خاک خود آرام بگیرد. در خاکی که یک روز با اهدای هفتاد درصد از سلامتی اش دین اش را به کشورش ادا کرده بود.
روبرت از اینکه دکترها جوابش کرده اند هیچ وقت به ما چیزی نگفت.
سرگرمی روبرت در دوران جانبازی چه بود؟
روبرت خیلی تو دار شده بود بیشتر سرگرمی او مطالعه و دیدن تلوزیون بود.
از روزهای آخر قبل از شهادت برای ما بگویید؟
روزهای آخر حالش خیلی بد بود و درد زیادی داشت. برای عمل به بیمارستان منتقل شد. روده هایش بر اثر ترکش سوراخ شده بود. بعد از عمل خونریزی کرد و به مدت یک ماه در کما بود. شبی که شهید شد من صبح همان روز کنارش بودم. خیلی غمگین و ناراحت بودم. شب همان روز نیمه های شب به فیض رفیع شهادت نائل گشت.
نظر شما