مصاحبه با مادر تنها شهید مسیحی گلستان
نوید شاهد گلستان، یک هفته از خداحافظی «روبرت آودیسیان» با زمین خاکی میگذرد. جانبازی که مانند صدها جانباز دیگر، سالها در شلوغی شهرمان دردهایش را فریاد میکشید و ما در بیخبری بودیم و این فریادها را نمیشنیدیم تا اینکه خبر شهادتش بر صفحه رسانهها نشست اما بازهم این جانباز غریبانه در آرامستان ارمنیها به خاک سپرده شد.
او برای وطنمان رفته
بود و امروز ما ماندیم با حرفهایی که از دل مادر داغدیده برمیآید. گفتوگو با «مارتان درگالستانیان» مادر شهید «روبرت آودیسیان» را در ادامه میخوانیم.
متولد کجا هستید و چه
زمانی ازدواج کردید؟
من متولد تهران هستم.
در سال 1343 با «آرام آودیسیان» ازدواج کردم و بعد از ازدواج به یکی از روستاهای
شهر گنبد رفتیم؛ چون منزل همسرم در آنجا بود؛ آنجا آب و برق و امکانات نداشتیم و
بچههایم را هم با سختی بزرگ کردم.
شغل همسرتان چه بود؟
همسرم در ابتدا روی
زمینهای کشاورزی زراعت میکرد؛ آن موقع بودجه نداشتیم که با خانواده به تهران
بیاییم و زندگی کنیم؛ بعد هم وارد کار نجاری شد.
کودکی روبرت اودیسیان
روبرت فرزند چندم بود
و چه سالی به دنیا آمد؟
او اولین فرزندم بود
که 14 اردیبهشت 1345 در بیمارستان سوم شعبان تهران و در منزل پدرم به دنیا آمد؛
اما شوهرم شناسنامه او را از گنبد گرفت.
*
شما خانهدار بودید؟
بله.
چند فرزند دارید؟
یک دختر و دو پسر
دارم. دخترم ازدواج کرده و در گنبد زندگی میکند. پسرم آلبرت در امریکا است و
روبرت هم که شهید شده است.
در دوران انقلاب اسلامی، گنبد بودید؟
آن موقع مقطعی در
تهران هم بودیم. وقتی که انقلاب شد در منزل پدرم در وحیدیه بودم. در تظاهراتها
شرکت میکردیم. بعد هم که انقلاب اسلامی پیروز شد، مردم شیرینی پخش میکردند. ما
هم خوشحال بودیم.
همسرتان هم تهران میآمدند؟
خیر، همسرم گنبد را
دوست داشت و کمتر به تهران میآمد.
در وحیدیه با کسی در
ارتباط بودید؟
همسایههای کوچهمان
همه فارس بودند. خیلی باهم خوب بودیم. یادم هست در دوران جنگ هم پسر همسایه منزل
پدرم شهید شده بود.
چه شد که روبرت خواست
به جبهه برود؟
باید میرفت سربازی.
18 ساله شده بود. گفت همه جوانها میروند من هم میخواهم بروم. اول خودش را معرفی
کرده بود و بعد آمد و گفت: «میخواهم بروم جبهه» به او گفتم: «من چطور تحمل کنم
دوری تو را؟» بعد پیش خودم گفتم که وظیفهاش است که برود و مخالفتی نکردم چون خیلی
از جوانها میرفتند. بعد برای دلگرمی من میگفت: «من قویام، میروم جنگ و پدر
عراقیها را درمیآورم.»
در بین هموطنان
ارامنه، شهید و جانباز میشناسید؟
بله، در اقوام داریم
که یکی از جانبازها چند وقت پیش به رحمت خدا رفت؛ در آرامستان ارامنه که در جاده
خاوران است، تعداد زیادی شهید جنگ تحمیلی داریم که برای آنها مراسم میگیریم.
فکر میکردید که یک
روز برای روبرت اتفاقی بیفتد که تا آخر عمرش از او پرستاری کنید؟
در آن دوران این
اتفاقات برای خیلیها میافتاد؛ قسمت آدم هر چی باشد، همان میشود.
در دوران جنگ تحمیلی
عراق علیه ایران شهدای زیادی در تهران تشییع میشد، شما هم در این مراسمها شرکت
میکردید؟
وقتی شهدا را میآوردند
ما هم در خیابان به استقبال آنها میرفتیم.
روبرت چند وقت در جبهه بود؟
یک سال. پسرم در
دوران جنگ در خط مقدم مبارزه میکرد.
روبرت در این مدت که
رفت و آمد میکرد، از دوستان و خاطرات جبهه برای شما حرفی میزد؟
گاهی از دوستانش
تعریف میکرد، اما بیشتر حرفهایش را به برادرش آلبرت میزد و نمیخواست من ناراحت
شوم.
چه کسی خبر مجروحیت
روبرت را به شما داد؟
آن زمان در گنبد
بودم، کسی نمیدانست ما کجا هستیم و بالاخره از طریق خلیفهگری این موضوع را به ما
اطلاع دادند؛ حتی فامیلی او را اشتباهاً آونسیان نوشته بودند بعد که فهمیدم او
مجروح شده است، خودم را به تهران رساندم.
بعد از شنیدن خبر
مجروحیت روبرت، فکر میکردید او را زنده ببینید؟
وقتی اولین بار پسرم
را دیدم، تمام صورت و بدنش باندپیچی بود و امید نداشتم زنده بماند؛ حتی او را
نشناختم؛ پسرم ضربه مغزی شده بود؛ بعد از مدتی که باندهای روی صورتش را باز کردند،
تا یک ماه ماسههایی که از زیر پوستش بیرون میآمد را پاک میکردم. دقیقاً دو ماه
شب و روز روی صندلی نشستم و مراقب روبرت بودم.
در بیمارستان مصطفی
خمینی که بودیم، مجروحان را به آنجا میآوردند؛ چشم، پا و دست نداشتند؛ با دیدن
این مجروحان عذاب میکشیدم؛ وقتی مجروحان دیگر را میدیدم که وضعیتشان خیلی سختتر
از روبرت بود، خدا را شکر میکردم.
تمام بدن و حتی سینه،
گردن و پاهای روبرت ترکش خورده بود؛ یک چشم او را تخلیه کرده بودند؛ آسیب ترکشها
به تارهای صوتی باعث شده بود که او به آرامی صحبت کند. عصب دست روبرت هم آسیب
دیده بود و بعد از چند سال درمان تقریباً خوب شد، اما توانایی نداشت که بتواند
کاری با آن انجام دهد.
بعد از مدتی که
تقریباً حال پسرم بهتر شد، او را به آلمان اعزام کردند و برای او چشم مصنوعی
گذاشتند؛ پسرم یک سال در آنجا ماند؛ در آلمان دوستان ارمنی پیدا کرده بود و او را
کمک میکردند. بعد از یک سال نتوانست در آنجا طاقت بیاورد و به ایران بازگشت.
روبرت از نحوه
مجروحیتش برای شما تعریف میکرد؟
یادش نمیآمد، گاهی اوقات که روزهای جبهه رفتنش را یاد میکردیم، آن موقع میفهمید که چه شده بود. دوستانش میگفتند در عملیات «والفجر هشت» بدون ترس و با شجاعت جلو میرفت و عراقیها را میکشت؛ او میگفت: «میروم و همه این دشمنان را میکشم.»
در طول این سالها
خودتان از روبرت مراقبت میکردید؟
بله، دائماً باید در
کنارش میماندم، توانایی سر کار رفتن هم نداشت؛ جانباز اعصاب و روان بود؛ گاهی که
با او حرف میزدیم عصبی میشد.
در طول 27 سال که
پرستار فرزندتان بودید،خسته میشدید؟
نه، چون فقط سلامتی
او برایم مهم بود. گاهی به من میگفت: «مامان ببخشید خیلی شما را اذیت میکنم» من
هم میگفتم: «تو خوب باشی خوشحال شوی، خوشحالی من است، اذیت نمیشوم». گاهی وقت ها
مرا میبوسید و میگفت: «خیلی زحمت مرا کشیدید.
روحیات روبرت چطور
بود؟
اعصاب روبرت ضعیف
بود، به همین خاطر زیاد صحبت نمیکرد. اگر از او سؤال میپرسیدیم جواب میداد.
اضافه بر آن حرف نمیزد. در طول این سالها افسرده بود. یک وقت اگر از او سؤالی میکردم،
عصبانی میشد. وقتی به روبرت میگفتم: «میوه و... میخوری؟» با عصبانیت میگفت:
«خب اگر بخواهم بخورم بهت میگویم دیگر». اخلاقش مانند بچهها بود. یک روز هم گفت:
«مثل بچهها شدم، مامان ببخش من را»، گفتم «اشکالی ندارد.»
سرگرمی او چه بود؟
معمولاً در خانه بود
و تلویزیون تماشا میکرد؛ اخبار گوش میداد، بیشتر به اخبار علمی توجه داشت و فیلمهای
جنگی نگاه میکرد. یک وقتهایی که روبرت فیلمهای جنگی نگاه میکرد، به او میگفتم:
«بس کن نگاه نکن، فیلمی را نگاه کن که در آن آرامش باشد» او گفت: «دیدن همین فیلمها
مرا آرام میکند». گاهی که احساس میکردم حوصلهاش در خانه سر میرود، به او میگفتم
برو پیادهروی و شنا برایت خوب است؛ اما نمیرفت.
روبرت چقدر درس
خوانده بود؟
او تا سوم راهنمایی
در مدرسه گنبد درس خوانده بود.
بعد از مجروحیت ادامه
تحصیل داد؟
نه، به دلیل ناراحتی
عصبی توانایی مطالعه نداشت.
شهید روبرت اودیسیان
در میهمانیها هم
حضور پیدا میکرد؟
نه، همهاش خانه بود.
یک وقتهایی گنبد میرفتیم. او را تنها نمیگذاشتم و با خودم میبردم. او اصرار
داشت که من به مسافرت بروم و فقط در خانه نمانم؛ یک دفعه با دوستان به ترکیه
رفتیم؛ در طول این سالها تنها مسافرتم بود.
در برنامههایی که
برای جانبازان و خانواده شهدا برگزار میشد، حضور پیدا میکردید؟
اگر کسی از کرج به
تهران میرفت، من هم میرفتم؛ وگرنه برایم سخت بود این مسیر را طی کنم.
معمولاً چه چیزی
روبرت را خوشحال میکرد؟
هیچ چیز.
مدام دارو مصرف میکرد؟
دائماً دارو مصرف میکرد،
گاهی اوقات که خسته میشد، میگفت: « نمیخواهم دارو بخورم.»
روبرت چه غذایی دوست
داشت؟
کتلت دوست داشت. همین
اواخر یکبار گفت: «مامان میخواهم خودم کتلت درست کنم»، گفتم «باشه درست کن»، بلند
شد و کتلت خوشمزهای درست کرد. خورشت قیمه هم خیلی دوست داشت.
از چه زمانی بیماریاش
تشدید پیدا کرد؟
9 ماه قبل از شهادتش
بیماریاش بیشتر شد؛ درد کمر و پا و سر درد او خیلی زیاد شد. پاهایش را در آب نمک
میگذاشتم، ماساژ میدادم. وقتی او را به حمام میبردم، میگفت آب داغ روی بدنم
بریز خیلی درد دارم.
دردش خیلی زیاد شده
بود. مرفین به او تزریق میکردیم. قرص میخورد، فقط چند دقیقه دردش کمتر میشد.
دیگر هیچ دارویی درد او را تسکین نمیداد. با درد کشیدنهای او خودم هم درد میکشیدم.
آن قدر حالم بد میشد که کارم به درمانگاه میکشید و به من سرم تزریق میکردند،
اما پیش روبرت وانمود میکردم که حالم خوب است.
شبها از شدت درد نمیتوانست
بخوابد و حتی دراز بکشد. گاهی شبها تا صبح مینشست. وقتی شدت درد زیاد میشد، با
آقای رضاییپور ـ از دوستان قدیمیمان ـ تماس میگرفتیم تا بیاید و آمپول مسکن به
او تزریق کند.
روبرت میتوانست
کارهای شخصیاش را خودش انجام دهد؟
اوایل بله، اما اواخر
من کارهای او را انجام میدادم. حمام میبردم و...
مراحل درمان روبرت از
چه زمانی شروع شد؟
ترکشهایی که در بدن
روبرت بود، باعث شد تا تبدیل به غده سرطانی بدخیم شود؛ 9 ماه در بیمارستان بستری
بود؛ 6 دوره شیمیدرمانی شد که در مرحله هفتم به کما رفت. نزدیک به 2 میلیون تومان
دارو خریدیم و به بیمارستان ساسان بردیم که با پول قرضی بود.
دعای شما در تنهایی و
خلوتتان با خدا چه بود؟
این بود که پسرم و
تمام جانبازان و بیماران سلامتی خودشان را به دست بیاوردند؛ روبرت نیز همیشه برای
سلامتی خودش و جانبازان و بیماران دعا میکرد.
چه آرزوهایی برای روبرت داشتید؟
آرزو داشتم روبرت
مانند تمام جوانها ازدواج کند، بچهدار شود. اما هیچوقت این آرزوهایم برآورده
نشد. روبرت مخالف ازدواج بود و میگفت: «اگر کسی بخواهد با من ازدواج کند، بیشتر
از اینکه همسرم باشد پرستارم میشود و من نمیخواهم در حق یک زن این ظلم را کنم».
تا بحال بهشت زهرا
(س) رفتید؟
معمولاً با دوستانم
میروم. به قطعه شهدای بهشت زهرا هم رفتیم. یک بار که با روبرت رفته بودیم، او
حالش بد شد.
معمولاً روبرت چه
چیزی برای شما هدیه میگرفت؟
من عطر دوست داشتم،
برایم عطر میگرفت.
آخرین هدیهای که شما برای روبرت گرفتید،
چه بود؟
برای آخرین بار برایش
در اردیبهشت 92 جشن تولد گرفتم؛ هدیه من همان کیک تولد بود با یک عدد شمع. به او
گفتم: «تو الان یک ساله شدی، برایت یک عدد شمع گرفتم» که میخندید.
آخرین جشن تولد روبرت
اودیسیان
*
آخرین جملهای که از
روبرت شنیدید، چه بود؟
آخرین جمله روبرت این
بود که «من برای تو هیچ کاری نکردم». بعد از آن چند روز آخر که پسرم در بیمارستان
بود، من شب تا صبح در کنارش بودم؛ دستش را روی دست من گذاشته بود و به دلیل وجود
دستگاهی که از دهانش به داخل مری وصل بود، او نمیتوانست صحبت کند.
موقع شهادت روبرت شما
هم در بیمارستان بودید؟
غروب رفتم به دیدنش
در بیمارستان ساسان. با او حرف میزدم او صحبتهایم را میفهمید اما نمیتوانست
حرف بزند؛ تا اینکه نیمه شب هفتم مرداد ماه در بیمارستان به شهادت رسید
چند واژه را مطرح میکنم،
کوتاه پیرامون آن توضیح بفرمایید
جانباز:
از آنها چی بگویم! همیشه آرزو دارم سالم باشند و
سالم زندگی کنند؛ آنها راضیاند که زندهاند.
شهادت:
افتخاری است که نصیب
خوبان میشود.
ایثار و گذشت:
خیلی خوب است. اگر درون ما خوب باشد، میتوانیم
گذشت داشته باشیم.
مادر:
فدایی فرزند.
ایران:
سرزمین پرافتخار من. خوشحالم که پسرم در راه
ایران و سرزمین شهید شد.
دفاع مقدس:
وقتی جنگی رخ میدهد همه باید تلاش کنند. جنگ ما
که با تمام جنگهای دنیا فرق میکرد، جنگ ما مقدس بود.
شهدا:
افتخار ما هستند.
عاشورا:
در ماه محرم با همسایهها در مراسمها شرکت میکنیم.
روز عاشورا همیشه خوب و دوستداشتنی است. یکی از دوستان مسلمانم همیشه مراسم میگیرد
و من به منزلشان میروم.
روبرت:
احساس میکردم بعد از شهادت او زنده نمیمانم،
اما خداوند کمک کرد.
وضعیت امرار و معاش
شما چطور است؟
بعد از فوت همسرم از
12 سال گذشته از گنبد به تهران آمدم؛ درآمدم از حقوق بازنشستگی همسرم و حقوق
جانبازی پسرم است؛
میتوان گفت روبرت مسلمان بود
علیرضا رضاییپور که
از 30 سال گذشته با شهید «روبرت اودیسیان» دوستی دارد، میگوید: روبرت فوقالعاده
خوشفکر و خوشبین بود، به مرگ فکر نمیکرد. بیشتر دوست داشت شاد زندگی کند؛
اطرافیانش را شاد ببیند؛ گلهمندی از روزگار نداشت؛ هیچ وقت نخواست از طریق
جانبازیاش خودش را مطرح کند؛ بیمار بود اما سعی میکرد نشان ندهد بیمار است اما
وقتی فشارهای عصبی بر او تحمیل میشد، او را از پای درمیآورد.
او برای وطنش جنگیده
بود و او از کسی توقع نداشت. چون با مسلمانها زیاد ارتباط داشت، میتوان گفت
مسلمان بود؛ با من راحت برخورد میکرد.
تعصبی روی مسأله
مسیحی یا مسلمان بودن نداشت، به هر دو دین احترام میگذاشت. گاهی اوقات که گذرمان
به امامزاده یا مسجد میافتاد، با ما میآمد و خیلی احترام میگذاشت.
بعد از شدت گرفتن
بیماریاش خواهرم در شهرستان سمنان نذر کرده بود که اگر حال روبرت خوب شود، برای
هدیه به مسجد قوری یا استکان بگیرد، وقتی این موضوع را روبرت گفتم خیلی خوشحال شد
و گفت: «حتماً این کار را خواهم کرد و برای زیارت محل دعا هم خواهم رفت.»
روبرت امیدوار بود که
حالش خوب شود؛ 4 مرداد وقتی گزارش پزشکی روبرت را دیدم احساس کردم دیگر خوب نمیشود.
کبد، کلیه، رودهها و خونش دچار مشکل شده بود که دیگر امید نداشتم به زنده ماندنش.
تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند و متأسفانه در ایامی که روبرت در بیمارستان و
حتی در مراسم خاکسپاریاش بنیاد شهید و خلیفهگری (مسئولین دفاع از حقوق ارامنه در
ایران) کوتاهی کردند.
او برای مادرش احترام
فوقالعادهای قائل بود و این اواخر نگران مادرش بود و میگفت: «بعد از من او را
تنها نگذارید.»