برق چشمهای اسماعیل از زرقوبرق هزار فرش برایم شیرینتر بود
به گزارش نوید شاهد گلستان؛ همسر شهید «محمداسماعیل صلبی» در کتاب «در امتداد اروند» که به همت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گلستان در سال جاری و به قلم «زهرا اسمعیلی» به رشته تحریر در آمده است، یکی از خاطرات ماندگار خود در اوایل زندگی مشترک با همسرش را اینطور بیان میکند که در ادامه آن را میخوانید.
«مهربانی و دلسوزی او به پدر و مادرش هیچوقت تمامی نداشت. هر کاری که از دستش برمیآمد از آنها دریغ نمیکرد.
زمان نامزدی ما در ماه محرم بود. اسماعیل میدانست وضع پدرش از نظر مالی ضعیف است. برای همین از او برای مراسم عروسی هیچ کمکی نگرفت. خودش شب و روز کار کرد و شش هزار تومان پول پسانداز کرد تا عروسی گرفتیم. من هم میدانستم وضعیت مالی خوبی ندارد. یک تکه طلا هم نخریدم. پدرم هم گفت «اشکالی ندارد طلا نخریدی هم نخریدی.»
هیچوقت یادم نمیرود سه ماه از عروسیمان گذشته بود. روزهای نزدیک عید بود. تازهعروس بودم اما یک تکه موکت خشک و رنگ و رو رفته زیر پایمان بود. با هزار سختی سه هزار تومن پول برای خرید فرش پسانداز کرده بودیم. قرار بود برای عید فرش نو بخریم. پدرش گهگاهی از روستا میآمد خانه ما برای خبرگیری. یک روز که آمده بود احوالی بپرسد، نمیدانم چه حرفی پیش آمد که لابهلای حرفهاش قضیه بدهکاری وام تعاونش را گفت.
هیچوقت به یاد نداشتم او از بدهکاری و قرض و اینجور چیزها حرف بزند. ولی آن روز مابین حرفهاش با اسماعیل گفت: «از شرکت تعاونی یه وام گرفتم موعد پرداختش رسیده، پولی ندارم که بدم. میخواهند وام رو به اجرا بگذارند. نمیدونم چکار کنم.»
همانجا اسماعیل من را کناری کشید. طوری که پدرش متوجه نشود. خیلی آرام گفت: «اگه تو راضی میشی این پول فرش رو بدیم به پدرم تا کارش راه بیفته.»
هرچند زرقوبرق یکتخته فرش نو برای یک تازهعروس چیز دیگری بود. اما خدا شاهد بود که من هیچوقت ناراحتی اسماعیل و پدرش را نمیتوانستم ببینم. با جان و دل گفتم: «چه اشکالی داره. بهتره این پول رو بدیم به پدرت کار اون واجب تره، حالا ما به فرش هم میرسیم.»
اسماعیل پول را آورد به پدرش داد. آن بنده خدا اصلاً قبول نمیکرد. اما با اصرارهای من و اسماعیل بالاخره قبول کرد. چند ماه بعد ما هم یک فرش قسطی خریدیم.
ولی برق چشمهای اسماعیل آن روز، از زرقوبرق هزار فرش برایم شیرینتر بود.»