فرمانده دسته ای که راضی به ازدواج نمی شد!
به گزارش نوید شاهد گلستان؛ شهید عبدالرضا قزلســفلو، نهم بهمن۱۳۴۳ در روســتای القجر از توابع شهرستان مینودشت به دنیا آمد. پدرش علی اصغر، کشاورز بود و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ با ســمت فرمانده دســته در شلمچه به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجاماند و سی ام بهمن ۱۳۷۳پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. او را حمید نیز مینامیدند.
خاطره ای به نقل از مادر شهیدقزلسفلو
این خاطره که برای شما میگویم، مربوط به ازدواج شهید میباشد. هر کاری میکردیم برای ازدواج راضی نمیشد. آخر به دایی او متوسل شدیم و از او خواستم تا عبدالرضا را راضی کند تا به خواستگاری برویم.
یک روز وقتی علی رضا از جبهه برگشته بود دایی او به منزلمان آمد ساعتها با او راجب ازدواج صحبت کرد، ولی عبدالرضا زیر بار نرفت. گفت من الان باید درجبههها خدمت کنم، زمان ازدواج من الان نیست.
این بار پدرش تصمیم گرفت خودش با او صحبت کند بنابراین به او گفته بود: هرکس را که تو بگویی برای خواستگاری میرویم. عبدالرضا، در جواب پدر گفته بود؛ پدر جان من فعلا نمیتوانم ازدواج کنم.
پدر وقتی اصرارعبدالرضا، را دید به اوگفت: اگر رضایت بدهی ازدواج کنی من یک هکتار زمین را به نام تو میکنم. در همین حال علی رضا از اتاق بیرون آمد و رو به من کرد و ناراحتی گفت: مادرجان، ببین پدر دارد به من باج میدهد تا ازدواج کنم.
سرانجام با اصرارهای فراوان حاضر شد به خواستگاری برویم. همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا روزی که مراسم عقد کنان شد. همه چیز مهیا شده بود. در مراسم از نوار کاست استفاده شده بود در همین لحظه شهید به سراغ من آمد و گفت: مادر جان دیدید من تمایل به ازدواج نداشتم. با دلخوری به او گفتم مادر جان هر چیز رسم و رسومی دارد. ولی شهید ضبط را شکست و با حالت قهر در گوشهای از اتاق نشست. در آخر مراسم با صلوات به اتمام رسید.
هنگام صرف شام دیدم شهید نزد من آمد و با ناراحتی گفت: مادر جان، اگر چیزی از شما بخواهم برای انجام میدهی؟ گفتم: حتما بگو چه میخواهی؟
گفت یک بچه یتیم در مراسم ما است که به او شام نرسید. اگر امکانش است برای او غذای فراهم کنی؟ با عجله برایش غذای فراهم کردم در آن لحظه لبخند بر لبانش نقش بست.