سایت سردار شهید محمدنقی صلبی
پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷
سردار شهيد محمد نقي صلبي دي 1327 در روستاي سرطاق در شهرستان گرگان و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود و معاش خانواده اش را به سختي تامين مي کرد. در کودکي پسري آرام بود و در هفت سالگي (در مهر 1333) به مدرس رفت و در دبستان روستاي زادگاهش مشغول تحصيل شد. پدرش مي گويد: علاقه زيادي به مدرسه داشت و در درس خواندن بسيار کوشا بود. اوبه مادر و پدربزرگش علاقه زيادي داشت.
زندگی نامه شهید :
سردار شهيد محمد نقي صلبي دي 1327 در روستاي سرطاق در شهرستان گرگان و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود و معاش خانواده اش را به سختي تامين مي کرد. در کودکي پسري آرام بود و در هفت سالگي (در مهر 1333) به مدرس رفت و در دبستان روستاي زادگاهش مشغول تحصيل شد. پدرش مي گويد: علاقه زيادي به مدرسه داشت و در درس خواندن بسيار کوشا بود. اوبه مادر و پدربزرگش علاقه زيادي داشت.
فرائض مذهبي را از سنين کودکي انجام مي داد و در کار کشاورزي به پدرش کمک مي کرد. برادرش - يدالله - مي گويد: چون از نظر سني از ما بزرگتر بود در درس به ما کمک مي کرد. فردي زرنگ و خونگرم بود. سال ششم ابتدايي نظام قديم را در سال 1339 در مدرسه روستاي سرطاق به پايان رساند و پس از آن مشغول کشاورزي شد تا اينکه در هيجده سالگي در سال 1345 به خدمت سربازي فراخوانده شد.
محمد نقي صلبي, دور آموزش سربازي را در بيرجند گذراند و دو سال به عنوان بي سيم چي به خدمت سربازي در اهواز مشغول شد. بعد از خدمت سربازي به استخدام اداره مخابرات تهران در آمد و در بيست و يک سالگي در مراسمي ساده با دختر عم خود - خانم طاهره مزنگي - ازدواج کرد. در کنار کار, به تحصيل در دبيرستان شبانه دارالفنون تهران ادامه داد. سرانجام در رشته رياضي فيزيک فارغ التحصيل شد. محمد نقي صلبي, به وزش کشتي علاقه مند بود و گاهي اوقات به اين ورزش مي پرداخت. در سال 1353 اولين فرزند او متولد شد که نام او را وجيهه نهادند. محمد نقي, با شهادت حاج مصطفي - فرزند امام خميني - در سال 1356 فعاليتهاي سياسي خود را آغاز کرد و با تکثير و پخش اعلاميه هاي امام خميني روز به روز بر فعاليتش افزود. در اين زمان با مهندس مير حسين موسوي (نخست وزير دوران دفاع مقدس)و ديگر نيروهاي انقلابي آشنا شد. گاهي نوارها و اعلاميه هاي امام را به شهرستان گرگان مي برد و در بين دوستان و آشنايان پخش مي کرد. پس از مدتي، به همراه زن و فرزندش به گرگان نقل مکان کرد. با اوج گيري انقلاب اسلامي با برپايي جلسات محرمانه در منزل خود برنامه هاي راهپيمايي را تنظيم کرد. به خاطر همين فعاليتهاي گسترده بارها از طرف ساواک گرگان تحت تعقيب قرار گرفت. بعد از پيروزي انقلاب,او به عضويت انجمن اسلامي مازندران درآمد وبه عنوان دبير اتحادي انجمنهاي اسلامي فعاليتهاي بسياري داشت.
عباسعلي هزار جريبي مي گويد: به نيروهاي طرفدار نظام جمهوري اسلامي عشق مي ورزيد و براي کمک به آنان از هيچ کاري مضايقه نمي کرد.
علي تلاقي مي گويد:
در جلسات انجمنهاي اسلامي مداحي مي کرد و دعاي توسل مي خواند و به طور کلي در مراسم مذهبي و عبادي در سطح شهر حضور فعال داشت.
در سرکوب شورش وخرابکاري عناصر ستاد خلق ترکمن, وابسته به سازمان چريکهاي فدايي خلق,حضور داشت. نسبت به منافقين حساسيت و تنفر بسيا رداشت و حاضر نبود به هيچ قيمتي با آنها کنار بيايد و مي گفت: بايد از آنها حذر کرد زيرا آنها به پيامبر اکرم (ص) و اميرالمومنين علي (ع) هم ضربه زدند. با اينکه رئيس مخابرات شهرستان گرگان بود در درگيري با منافقين شرکت گسترده داشت و با اسلحه يوزي خود به تعقيب و سرکوبي آنان مي پرداخت. در نتيج اين اقدامات بارها از طرف منافقين تهديد به ترور شد.
در زمان تصدي رياست مخابرات گرگان, بسياري از روستاهاي گرگان را به شبکه سراسري مخابرات متصل کرد. با کمکهاي مردمي و بدون کمک دولت توانست بيست و سه روستاي گرگان را از امکانات تلفن برخوردار نمايد. شخصاً به بالاي تيرهاي تلفن مي رفت و سيم کشي مي کرد. بسيجيها و ديگر نيروهاي مردمي با ديدن اين منظره به راه مي افتادند و کار را به پايان مي بردند. او يک بالا بر اداره را به شرکت کشت و صنعت اجاره داده بود تا در جهت گسترش شبکه مخابرات به کار گيرد. با توجه به اجاره بالابر به شرکت کشت و صنعت عده اي فرصت طلب به مخابرات مرکز گزارش دادند. با آمدن بازرس و روشن شدن اين موضوع که اين کار را براي ايجاد درآمد مخابرات انجام داده است, تشويق شد.
در پشت جبهه به جمع آوري کمکهاي مردمي براي رزمندگان اقدام کرد. وي در اداره بسيار متواضع و در سمت مسئول مخابرات گاهي کار خدمتکار ساده را انجام مي داد. در ايام جنگ تحميلي بارها به جبهه رفت و در عمليات مختلف شرکت داشت. يک بار درگيرهاي کردستان مجروح شد.
صلبي, اعتقاد راسخي در اطاعت از مقام ولايت داشت و مي گفت: اگر ولايت امر کند که زنتان را طلاق بدهيد اين کار خواهم کرد. معتقد بود مواضع سياسي و عقيده ما در جماران است. اگر امام خميني موضعي مي گرفت مي گفت که بايد اطلاعت کنيم. امام خميني را جانشين بر حق امام زمان (عج) مي دانست.
کسي نبود که فقط شعار بدهد بلکه در ميدان عمل بارها اطاعت از ولي امر را به اثبات رسانده بود. به همکاران و همرزمانش توصيه مي کرد اگر مي خواهيد منحرف نشويد از خط ولايت جدا نشويد و نظرات خود را با ولايت منطبق کنيد. وقتي از صلح سخني به ميان مي آمد مي گفت: جنگ و صلح را جماران مشخص مي کند. صلبي, اعتقاد عجيبي به نماز جمعه داشت.
همسرش مي گويد: نماز جمعه و نماز شب او ترک نمي شد. اگر ساعت چهار صبح بيرون مي رفت و سرشب بر مي گشت باز نماز شبش را به جا مي آورد. براي تشويق فرزندان خود مي گفت: اگر نماز و قرآن بخوانيد براي براي شما جايزه مي گيرم. دخترش (وجيهه) مي گويد: به خاطر تشويقهاي پدر, ما از کوچکي حتي در گرماي تابستان روزه مي گرفتيم و با اينکه برايمان خيلي سخت بود اما روي سر ما يخ مي گذاشت تا بتوانيم روزه خود را بگيريم.
به همسرش سفارش مي کرد تا در تعطيلات تابستان بچه را حتماً به کلاسهاي قرآن بفرستد. به بچه ها سفارش مي کرد که بچه هاي خوبي باشند. در کارها مادرشان را ياري دهند. دخترش مي گويد:
اگر کار اشتباهي مي کرديم اول تذکر مي داد و اگر ترتيب اثر نمي داديم قهر ميکرد. اگر با مادرمان بد رفتاري مي کرديم و او را اذيت مي کريدم يا نماز ما دير مي شد و يا در مورد حجاب کوتاهي مي کرديم,ناراحت مي شد. هميشه توصيه مي کرد که لباسهاي ساده بپوشيم. روزي يکي از دوستانش پرسيد: بچه هاي تو در چه سطحي تحصيل مي کنند. گفت: از خود آنها سوال کنيد چون هميشه در جبهه بود فرصت نمي کرد از لحاظ تحصيلي به ما رسيدگي کند. در انتخاب دوست به ما سفارش مي کرد,دوستاني انتخاب کنيم که همفکر باشيم و حرفهاي يکديگر را درک کرده و از راه اسلام منحرف نشويم.
برادرش - يدالله - دربار خصوصيات اخلاقي او مي گويد:
چون از ما بزرگ تر بود در حقيقت حکم سرپرست را در کنار پدر داشت و از هيچ محبتي به ما دريغ نداشت. با برادر شهيدم - محمد اسماعيل بيشتر در ارتباط بود چون اختلاف سن کمتري داشتند و از بچگي با هم بودند و توافق فکري و درک متقابل عميقي داشتند.
پدرش مي گويد:
اگر گاهي اختلافي با همسايه ها پيش مي آمد مي گفت: با همسايه ها بايد رفتار درست داشت و همانند خويشاوندان با آنان رفتار کرد. در اجتماع آرام و ساکت بود و هر کاري که به او محول مي شد, انجام مي داد و شکايتي نداشت.
حضور مستمر در جبهه و تجربيان و توان مديريتي او سبب شد فرماندهي گردان علي بن ابيطالب (ع) از لشکر 25 کربلا را بر عهده گيرد. يکي از همرزمان از خصوصيات اخلاقي او در اين دوران مي گويد:
به عنوان فرمانده گردان از قاطعيت و شجاعت به معناي واقعي چه تسلط بر نفس و چه در ميدان مبارزه و جنگ برخودار بود. نزديک کارخانه صابون به ما مقري داده بودند. به تنهايي ديوارها را بلند مي کرد و بر دوش مي کشيد. با صدور دستور هر کاري ابتدا خود دست به کار مي شد. روزي به نزدش رفتم و گفتم فين هاي غواصي بند ندارند. گفت فين ها با بياوريد من درست مي کنم بعد از چهار پنج ساعت که به تدارکات رفتم ديدم با لاستيک تيوپ ماشين براي تک تک فين ها بند درست کرده است. وقتي بچه ها براي تمرين غواصي به آب مي زدند و برگشتند با دست خود دهان آنها عسل مي گذاشت و بر پيشاني آنان بوسه مي زد. ا زخصوصيات بارز او خونسردي بود. يادم مي آيد براي مانور در اروند رود رفته بود, يک گروه طنابشان در آب پاره شد و صداي يا مهدي آنان بلند شد. به من - به عنوان مسئول گروهان - حالت ترس دست داده بود و کاري نمي توانستم بکنم. به هر حال نيروها را از آب بيرون کشيديم و وقتي که آمار گرفتيم پانزده نفر کم بود. موضع را به او اطلاع داديم با کمال خونسردي گفت: بچه در آن طرف اروند هستند و بر مي گردند. صبح فردا متوجه شديم يگان دريايي سپاه آنها را در آب پيدا کرده است. دائماً در تلاش و فعاليت بود و بسيار کم مي خوابيد. حتي آهسته راه نمي رفت و مي گفت: از زمان عقب هستيم و بايد از زمان جلو بيفتيم. سفارش کرده بود مقداري از حقوق ماهيانه او را به کميته امداد امام خميني و مقداري ديگر را براي بازسازي مناطق جنگي اختصاص دهند.
در علميات والفجر 8 شرکت داشت واز ناحيه چشم مجروح شد. برادرش (يدالله) مي گويد:
بعد از مجروحيت به اتفاق برادرم (کاظم) و يکي از کارمندان مخابرات گرگان به مشهد رفتيم و در بيمارستان متوجه شدم که يک چشم خود را از دست داده است. در اين لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم به گوشه اي رفتم و خودم را آرام کردم. سپس نزد او برگشتم و جوياي احوال شدم.
براي ادامه درمان و تعويض چشم به اتفاق مادرش عازم مشهد بود که در مينودشت تصادف کرد و پايش شکست. بعد از اين واقعه ماشين خود را فروخت و گفت: اگر قرار است با ماشين تصادف کنم بهتر است نداشته باشم.
از جمله فعاليتهاي محمد نقي صلبي را مي توان اعزام کاروان خانواده هاي شهدا به جبهه برشمرد. کلاتي مي گويد:
بهترين خاطره اي که از او به ياد دارم اعزام کاروان خانواده هاي شهدا و انجمنهاي اسلامي به منطقه غرب کشور بود که به اتفاق او به شهرهاي مهاباد, بوکان, سقز رفتيم. . . اقدام به برگزاري دعا و عزاداري حضرت امام حسين (ع)مي کرد.
حتي يک بار, همسر و بچه هاي خود را به منطقه جنگي برد تا آنها با حال و هواي معنوي جبهه آشنا گردند. فاطمه تجري - از قول يکي از دختران او -مي گويد:
من حدود شش ساله بودم که به اتفاق پدر و مادر و خواهران و برادرم و يکي از دوستان پدرم وهمسرش راهي جبهه شديم. پدرم مقداري کمکهاي مردمي جمع آوري شده را پشت ماشين بار کرده بود. به همراه او دو روز ازمناطق بمباران شده ديدن کرديم. با وجود اينکه قبل از آن خيلي با پدرم به مسافرت رفته بوديم ولي اين سفر برايم از همه جالب تر بود.
همسرش در خصوص اين سفر مي گويد: وقتي که با او و بچه ها به جبهه رفتيم من مايل به برگشت نبودم ولي با اجبار او به موطن خود برگشتيم او مي افزايد:
آخرين باري که براي ديدن ما آمد گفت: بهترين جا براي زندگي کردن جبهه است. شما آماده شويد و اسباب و اثاث را جمع کنيد تا براي زندگي به اهواز برويم. من وسايلي را آماده کرده بودم که گفت: بهتر است بعد از عمليات آينده شما را اهواز ببرم. گفت: من شهيد بهشتي را در خواب ديدم که برايم خانه ساخته است. اين بار که بروم ديگر بر نخواهم گشت و خدا با ماست.
دخترش (وجيهه) مي گويد:
آذرماه, آخرين ديدار ما با او بود و مرا نصيحت مي کرد که زياد قرآن بخوانيم و اگر برنگشتم همواره به ياد خدا باشيد و همچون حضرت زينب (س) و حضرت رقيه (س) باشيد.
محمد نقي صلبي به هنگام آخرين عزيمت به جبهه ها وصيت نامه اي نوشت.
محمد نقي صلبي با عنوان فرمانده گردان به اتفاق دو برادرش در عمليات کربلاي 4 شرکت کرد و در همين عمليات به شهادت رسيد. عباسعلي هزار جريبي مي گويد:
آخرين کلامش اين بود که برادران در عمليات از هم دور نباشند و به صورت گروهي عمل کنيد تا مفقود الاثر نشويد. به گونه اي صحبت مي کرد که برداشت من اين بود که ما در اين عمليات مفقود زياد خواهيم داشت.
در ادام عمليات ابتدا برادرش - اسماعيل - به شهادت رسيد و برادر ديگرش - شهباز - مجروح شد. سرانجام در 4 دي 1365 در ادامه عمليات کربلاي 4، بعد از سالها مجاهدت و حضور مستمر در جبهه هاي نبرد به شهادت رسيد. يکي از همرزمانش مي گويد:
از نحو شهادت او کسي اطلاع دقيقي ندارد. او مفقودالاثر گرديد. پيش از شهادت, آخرين نفري بود که سوار قايق شد. من خدمت او رسيدم که دستور چيست، گفت: اينجا باشيد. همه نيروها را سوار کنيد و بعد خود سوار شويد. تا ساعت نه شب صداي او را در بي سيم داشتيم. بعد از آن ديگر صدايي از وي نشينديم.
جناز او در سال 1376 توسط گروه تفحض شهدا شناسايي شد و پس از انتقال به زادگاهش در مزار شهيدان شهر گرگان به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحيم
اي پدر بزرگوار و اي مادر دلسوز مهربانم! پدري که با فقر و بدبختي مرا بزرگ کردي مرا چنين تربيت نمودي و مادري که با تمام گرفتاري مرا بزرگ نمودي. از دور, دست هر دوي شما را مي بوسم. مادر جان و پدر جان نکند در عزاي من گريه کنيد هرگز! بلکه افتخار کنيد که فرزندي تربيت کرديدو در راه خدا هديه نموديد و بدانيد که من امانتي بودم در دست شما. پدر جان مواظب باشيد از خون من سودجويي نشود و منافقين از خونم سوء استفاده نکنند. عزيزان و اي برادران و خواهران! بدانيد که با قطره قطره خون هر شهيد, سرزمين اسلامي ايران از دست اجانب پاک شده است. تا آنجا که مي توانيد از خط امام دفاع و حمايت کنيد. خط امام ويژگيهاي قرآن و پيامبر اکرم (ص) است. دنباله رو خط امام باشيد و هر چه امام فرمود اطاعت کنيد تا خداي نکرده از راه دين منحرف نشويد. خداوند فرداي قيامت از همه باز خواست مي کند که در مقابل خون شهدا چه کردندو ما همه در مقابل اسلام و حقوقي که از بيت المال مي گيريم مسئول هستيم تا در راه آباداني مملکت کوشش و تلاش کنيم تا ان شاءالله ايران همچون کلستان شود. نکند خداي ناکرده به خاطر رياست چند روزه و عشق به ميز رياست, تمام حيثيت و وجدان خود را زير پا بگذاريم. پس بايد حقگو باشيم اگر چه تلخ باشد. خانواده هاي شهدا را تنها نگذاريد و براي دلجويي از خانواد هم شهدا, سري به آنها بزنيد و از خانواده من نيز سرکشي کنيد. خدايا تو مي داني بنده فقط براي رضاي تو کار مي کنم و آن را وظيفه شرعي خود مي دانم تا تداو بخش خون شهدا باشم. بارخدايا به خانواده هاي شهدا صبر جميل و اجر جزيل عطا فرما. محمد نقي صلبي
برای ملاحظه و دیدن سایر بخش هایی سایت شهید معظم به آدرس :
http://shahidsolbi.ir/
یاد و نامش گرامی باد
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۳
انتشار یافته: ۱
من از اقوام این شهید عزیز هستم تمام موارد ذکر شده عین واقفیت است چون پدرم پسر دایی ایشان بود خیلی رفت وامد با انها داشتیم واقعا دوست داشتنی وشوخ طبع بود وهمیشه میگفت تنها پسرم مهدی بعد از من مرد خانواده است ومواظب خانواده باشد مومن دلیر وخدا ترس بود روحش شاد.