شهید هنرمند « سیدحسن حسینی » از زبان برادر گرامی شهید
خاطره نگار : برادر گرامی شهید «سیدعلی حسینی»
من و برادرم سیدحسن حسینی در قم تحصیل می کردیم من محصل علوم دینی و برادرم دانش آموز دوره ی دبیرستان بود، او اکثر نمازهای خود مخصوصاً نماز صبح را به جماعت و در حرم مطهر حضرت معصومه (س) می خواند و شب های چهارشنبه به مسجد جمکران می رفت. یکی از روزهای سال 65 بود که پدرمان به دیدن مان آمد.
سر سخن باز شد و سیدحسن به پدر گفت : من تا حدودی بر اثر تربیت صحیح شما وظیفه ام را انجام دادم، پدر جان تو بروی منرها از هجرت حسین گفتی و من مهاجر شدم، تو از « هل من ناصرش» گفتی لبیک گفتم، تو از رزم حسین گفتی ، من رزمنده شدم ، تو از مقاومت حضرت امام حسین (ع) گفتی من در برابر ظلم مقاومت کردم.
از مظلومیت حسین گفتی ، من بر ظالم خروشیدم ، از سینه ی ستیر حسین گفتی من سینه ام را آماج گلوله کردم و انشاالله در مسیر و برنامه ی حضرت امام خمینی (ره) که راه حسین (ع) است به شهادت می رسم.
او آگاهانه به جبهه ها رفته بود و در این راه به مولایش اقتدا کرده بود، در مجلسی در جواب فردی که رابطه ی خوبی با جنگ و انقلاب نداشت و به بچه ها گوشه و کنایه می زد چنان محکم و استوار سخن گفت که آن فرد از شرم سرش را به زیر انداخت ؛ او گفت ؛ جبهه رفته ام تا ذلیل نباشم و تا این که نام داشته باشم.
جبهه رفته ام و خواستم که خودم باشم ، جبهه رفته ام تا راحت به مسجد بروم و در جواب همان فرد که گفته بود شما در مقابل دشمن قوی از بین می روید گفت ؛ برادر ، ما پاره های آهنیم که تا ذوب شدنمان می مانیم .
وقتی گفت تا کی می خواهید در جبهه بمانید گفت : ماندن ما حد ندارد. زیرا لااله اله الله را به شرط « انا من شروطها » امام هشتم (ع) پذیرفته ایم. او در گفتارش صادق بود.او جبهه را حتی بر دانشگاه ترجیح داد و گفت ما مأمور به انجام وظیفه ایم و وظیفه مان رفتن به جبهه هاست.
منبع: پرونده فرهنگی/اداره هنری، اسناد و انتشارات