بخشی از خاطرات جانباز 55 درصد هشت سال دفاع مقدس « شعبان یحیایی»/استان گلستان(1)
نام : شعبان
نام خانوادگی : یحیایی
فرزند : محمدحسین
متولد : 1339
تحصیلات : دیپلم
شغل : بازنشسته نیروی زمینی
نهاد اعزام کننده: سپاه و بسیج
سن در زمان اعزام : 23 سال
سابقه حضور در جبهه: سال های 62-63-65-66-67-68
تحصیلات هنگام اعزام: دیپلم
نوع فعالیت در جبهه : مخابرات لشگر 25،گردان ش.م، اطلاعات سپاه قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)، شهرستان شاهین دژ
وضعیت ایثارگری : جانباز 55%
نسبت با شهید: برادر شهید
حضور در عملیات: والفجر4، والفجر6،ماهوت، کربلای5
پدر و پسر در عملیات
عملیات در شرف آغاز بود. در سه راهی حزب الله مستقر شدیم.گروهی از ارکان فرماندهی هم در پادگان شهید عبادت مریوان مستقر شدند.عملیات والفجر 4 شروع شد. من به عنوان یکی از بی سیم چی های فرمانده تیپ بود. درست است که من مثل گردان های رزمی داخل خط نبودم، اما رشادت بچه ها را زیاد می دیدم.یکی از گردان ها، زمانی که از ارتفاع بالا می رفت، به میدان مینی برخورد کرد که اطلاعات عملیات نتوانسته بود آن را شناسایی کند.
گردان پشت میدان مین مانده بود. در میان آن بچه های رزمنده، یک نفر قبلاً تخریب چی بود. او در مدت 10 دقیقه توانسته بود 30 مین را خنثی و به یک معبر باز کند. این اتفاق با هیچ فرمول نظامی امکان پذیر نبود.با باز شدن معبر، گردان توانست پیشروی کند و در نهایت موفق شود. در آن عملیات، یک پدر و پسر حضور داشتند.
یک نفر از آن ها به شهادت رسیده بود، ولی دیگری عملیات را ترک نکرد و گفت که من می ماندم تا عملیات تمام شود. بچه ها روحیه بالایی داشتند.بعد از چند روز، زمانی رسید که ما باید خط را به لشکری دیگر تحویل می دادیم.بعد از تحویل خط خودمان، در کامیاران مستقر شدیم و بچه ها از آنجا جا برای انجام عملیاتی در منطقه سومار (گیلانغرب) اعزام شدند. لشکر ما در ایوانغرب که در 45 کیلومتری ایلام است، رفت. در ابتدای شهر. شهرکی برای جنگ زده ها ساخته بودند که هنوز کامل نشده بود. لشکر در آن شهرک مستقر شد.
اگر این ها تو را بگیرند، ناخن هایت را می کشند!
عراقی ها آستین هایشان را بالا زده بودند و از ارتفاعات بالا می آمدند. هلهله می کردند. همان طور که می دویدم. به یک پیچ رسیدم. دیدم نمی توانم بدوم، پشت آن پیچ نشستم. کمتر از یک دقیقه بود. همان لحظه که نشستم، دست کردم در جیبم که پر از مدرک بود، کارت سپاه، حکم مأموریت و دو برگه تردد داشتم. یک آن به خودم گفتم: شعبان، اگر این ها تو را بگیرند و اسیر شوی، ناخن هایت را هم می کشند! زمین را کندم و مدارک را زیر خاک گذاشتم. همان طور که پایم را ماساژ می دادم، یک آن نگاه کردم و دیدم که خیلی از منطقه ی آتش اصلی فاصله گرفتم. خیالم کمی راحت شد و دوباره مدارک را از زیر خاک برداشتم ، بچه ها از دور مرا صدا می کردند و می گفتند: بدو!بدو! اما من اشاره می کردم که شما بروید، آن ها با خود می گفتند: او را موج گرفته، ولش کنید.
خلاف دستور عمل نکنیم
بعد از چند لحظه، نیسانی آمد. خودم را پشت آن آویزان کردم و از منطقه خارج شدم. به اولین جایی که رسیدم، بچه های تبلیغات را دیدم. به سمت آن ها رفتم. یکی از دوستانم، آقای مجید گالشی را دیدم. من نزدیک 48 ساعت، نه غذا خورده بودم و نه خوابیده بودم. آن جا به من رسیدگی کردند.
در آن عملیات، بچه های عزیزی را از دست دادیم. یادم هست فرمانده گردانی بود که معمولاً کلاه کاسکتش را روی سر نمی گذاشت. آن زمان رئیس جمهوری حضرت آیت الله خامنه ای بود. دستور داده بودند که شرعأ لازم است که رزمندگان کلاهشان را بگذارند. او همان طور که داشت کلاهش را روی سر می گذاشت و می گفت :« کلاهم را بگذارم که خلاف دستور عمل نکنیم» در همین لحظه ترکشی آمد و از زیر کلاه به سرش خورد و شهید شد.
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی