بخشی از خاطرات رزمنده هشت سال دفاع مقدس « علی اصغر فضیلت »/استان گلستان(1)
نام : علی اصغر
نام خانوادگی : فضیلت
فرزند : غلامعلی
متولد : 1343
تحصیلات : کارشناسی ارشد
شغل : مدیرکل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی گلستان
نهاد اعزام کننده : سپاه پاسداران، تیپ 83 امام صادق (ع)، دفتر تبلیغات
سن در زمان اعزام : 17 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 60-61-62-63-64-65-66-67
تحصیلات هنگام اعزام : سوم دبیرستان
نوع فعالیت در جبهه : تفنگدار، روحانی رزمی تبلیغی، جانشین گردان فاتحین
وضعیت ایثارگری : -
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : والفجر 8
ایثار غروه ای ها
اولین حضورم در مناطق عملیاتی، اواخر سال 60 و اوایل سال 61 بود. به عنوان رزمنده حضور پیدا نکرده بودم. آن زمان حدود 18 سال داشتم. آموزش های نظامی تکمیلی و پیشرفته را طی نکرده بودیم و تنها یکسری آموزش های ابتدایی و اولیه 10 روزه دیده بودیم. البته با ادوات و ابزار و تاکنیک های جنگی بیگانه هم نبودیم.
این سفر را به عنوان بازدید و تبلیغ رفته بودیم، اما شرایط به گونه ای رقم خورد که به عنوان رزمنده در منطقه ماندیم، ما در اولین سفر، با جمعی از دوستان طلبه حوزه به منطقه جنگی غرب در کردستان رفتیم. در شهری به نام غروه وارد شدیم. شب بود. یادم هست که صدایی از بلندگوی مسجد می آمد که به زبان کردی صحبت می کرد. من زبان کردی بلد نبودم، اما از حال و هوای موجود حدس زدم که دارند اعلام می کنند که تعدادی از رزمندگان آمده اند و هر کس هر چه دارد، برای پذیرایی بیاورد. منظورشان ما بودیم که به شهر وارد شده بودیم.
پس از غروه وارد شهر مریوان شدیم. چند روزی ماندیم و بعد تقسیم شدیم. تعدادی از ما به محوری به نام دزلی رفتیم. محور دزلی از چند قله تشکیل می شد که آن زمان، خط مقدم جبهه ها آن جا بود. البته بعدها با پیشروی هایی که صورت گرفت، خط مقدم جلوتر رفت، یک قله به نام کانی مانگا بود، یک قله صاحب الزمان، یک قله به نام زله زرد بود که در گویش کردی به معنی راه زرد بود و بعدها به دلیل شهادت هایی که در آن منطقه اتفاق افتاد، به نام «راه خون» یا«راه سرخ» معروف شد.
سینه خیز به خاطر ترس
یادم هست که ما در خود دزلی مستقر شده بودیم و با خط مقدم حدود 10 کیلومتر فاصله داشتیم، ما در قالب یک گردان به آن منطقه رفته بودیم. در واقع بین گردان های رزمی تقسیم شده بودیم. نیروهای دشمن از حضور این گردان مطلع شده بودند. واحدی از موشک های کاتیوشای عراق شروع به شلیک کرد. ما در ساختمان مدرسه ای مستقر بودیم و کلاس های آن تبدیل به خوابگاه شده بود. در یکی از اتاق ها خواب بودم. در خواب می دیدم که سرم را داخل یک دیگ خیلی بزرگ کردم و دارم بلند بلند شعری می خوانم و در عین حال چند دیگ بزرگ دیگر از ارتفاعات رو به روی دزلی که مسیری سنگلاخ بود، دارد به پایین می غلتد و سر و صدای زیادی هم از آن به گوش می رسد. این سر و صداهایی که من در خواب می شنیدم، در واقع به این خاطر بود که داشتند اطراف را با کاتیوشا می زدند. آقای اسلامی هم که روحانی بودند، داشتند با شدت مرا صدا می کردند و بیدار می کردند. بیدار که شدم، تازه فهمیدم این سر و صداهایی که در خواب می شنیدم، از کجا ناشی می شده است.
داشتم مسیری را پیدا می کردم که بروم و پناه بگیرم، یکی، دو نفر را دیدم که به جای دویدن، دارند سینه خیز می روند. آن لحظه گمان کردم که این ها این کار را می کنند تا از ترکش ها در امان باشند. بعدداً که از آن ها علت را جویا شدم، گفتند از ترس به حالی افتاده بودیم که اصلاً زانوهای ما طاقت ایستادن نداشت. همه تصور می کردند که هواپیما منطقه را بمباران کرده است و کسی متوجه نشده بود که این ها موشک های کاتیوشاست.
این جریان خود دستمایه شوخی های بعدی شده بود. هرکس به دیگری می گفت از ترس دنبال سوراخ موش می گشتی و از این قبیل شوخی ها.
دو روز بعد وارد قله صاحب الزمان شدیم. آن جا جمعی از نوجوانان، نیروهای رزمنده را تشکیل می دادند. خیلی کم سن و سال بودند. یادم هست که با برخی از آن ها صحبت می کردم و آن ها می گفتند ما در شهر خودمان که بودیم، در شب اگر می خواستیم دستشویی برویم، باید خواهر یا برادرمان می آمد جلوی در می ایستاد و با ما حرف می زد تا ما نترسیم. این نوجوان با چنین روحیه ای در مکانی مستقر شده بود که رو برویش دشمن تا بن دندان مسلح مستقر بود، گویی که در آن ها تحولی عظیم ایجاده شده بود که از این شرایط نمی ترسیدند.
صدای سوت که شنیدم، خیز می رفتم
در همان منطقه کوشک، قرار بود عملیاتی انجام شود، در تدارک مقدمات عملیات، ما سنگر به سنگر به نیروها سر می زدیم. شاید طولی به اندازه 10 کیلومتر را باید راه می رفتیم. تجهیزاتم از جمله ماسک و سلاح و کلاه را برداشتم که راه بیفتم. کمی از در سنگر فاصله گرفته بودم. متوجه شدم که عبدالسلام هنوز جلوی سنگر ایستاده. برگشتم به او گفتم: بابا بجنب، زودباش، دیر می شود. جمله ام تمام نشده بود که ناگهان صدای سوت خمپاره را شنیدم.
من چون می ترسیدم، با هر فاصله ای که صدای سوت می شنیدم، خیز می رفتم. برایم مهم نبود که فاصله دور است یا نزدیک. مهم بود که جان سالم به در ببرم. خیز می رفتم، اما انفجار که اتفاق افتاد، سرم را بلند کردم و دیدم گرد و خاک خیلی زیادی محدوده ی سنگر را در برگرفته، به حدی که من عبدالسلام را نمی توانستم ببینم. کمی که گرد و خاک ها فرو نشست، دیدم کسی همچنان که گرد و خاک را از روی لباسش می تکاند، دارد می آید.
عبدالسلام بود. تصورم این بود که او دست کم باید ترکشی به بدنش اصابت کرده و مجروح شده باشد. به سرعت به طرفش دودیدم، اما دیدم هیچ اتفاقی برایش نیفتاده و اوضاع خیلی عادی است.
ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی