بخشی از خاطرات جانباز 30 درصد هشت سال دفاع مقدس « حجت قاضی »/استان گلستان(1)
نام : حجت
نام خانوادگی : قاضی
فرزند : حیدر
متولد : 1338
تحصیلات : کارشناسی علوم سیاسی
شغل : بازنشسته سپاه
نهاد اعزام کننده : سپاه
سن در زمان اعزام : 23 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 61-62-64-65-66
تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم ردی
نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، مسئول محور مهندسی
وضعیت ایثارگری : جانباز 30%
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : رمضان، محرم،بدر،کربلای
پایگاه شهید بهشتی پر از نیروهای لباس سبز بود
در شروع جنگ 21 ساله بودم. ما چون در شروع انقلاب در اوان جوانی بودیم، طبیعتاً با جریان انقلاب وارد فضای سیاسی – اجتماعی جامعه شدیم و بعد از انقلاب به عنوان یکی از اعضای کمیته موقت بودم و مسئولیت آن با آیت الله نورمفیدی بود. کمیته موقت چندی بعد تبدیل به کمیته انقلاب اسلامی شد و مدتی بعد از آن، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با دستور امام تشکیل شد. با حضور در این نهادها، در کوران جریانات سیاسی کشور قرار می گرفتم تا این که جنگ آغاز شد. شروع جنگ را از طریق رادیو مطلع شدم. سال 61 اولین اعزام من به جبهه از طریق سپاه بود و به عنوان سپاهی به جبهه رفتم.
آن زمان من عضو سپاه بودم و برای عملیات رمضان رفتم. آن موقع تعداد بی شماری از سپاهیان برای حضور در عملیات رمضان به جبهه اعزام شدند و من برای اولین بار بود که می دیدم آن میزان سپاهی برای عملیات آمده اند، به طوری که پایگاه شهید بهشتی را که نگاه می کردیم، پر از نیروهایی با لباس سبز بود.
او دیگر شوخی نمی کرد، حالش بسیار تغییر کرده بود
در عملیات رمضان که در شلمچه حضور داشتم، تا قبل از آن هرگز به جنگ نرفته بودم و حداکثر محیط نظامی که در آن حضور یافته بودم، میدان تیر بود که اسلحه ژ – سه و ام یک بود.
با تعدادی از دوستان بچه محله مان همچون شهید شهرآبادی، شهید رستم اسدی که بسیجی بود، شهید نظری، جانباز شهرآبادی و تعدادی زیادی از دیگر بچه های سپاه بسیجی به اهواز اعزام شدیم و به پایگاه شهید بهشتی که پایگاه و مقر اصلی تیپ یکم کربلا بود، رفتیم. آن زمان هنوز لشکر ویژه کربلا تشکیل نشده بود. یکی دو روز در پایگاه ماندیم. یک روز اعلام کردند که ما تعدادی نیروهای داوطلب می خواهیم که زودتر از نیروهای رزمنده جلو بروند.
من هم داوطلب شدم. به ما گفتند: شما امشب حرکت می کنید. ما در شب حرکت کردیم و نمی دانستیم به کدام سمت می رویم.کمی که جلوتر رفتیم، تویوتایی که ما را حمل می کرد، از جاده اصلی جدا و وارد جاده خاکی شد. بعد از ایست بارزسی، حرکت کردیم و باز هم جلو رفتیم تا به یک بیابان خیلی تاریک رسیدیم. هیچ روشنایی نبود و آن شب، مهتاب هم نمی تابید. کمی که دقت کردیم، دیدیم که آن جا خاکریزی هست و از جایی کورسویی می زند. گفتند: آن جا سنگر شماست و شب را در آن جا استراحت می کنید. وارد سنگر نسبتاً بزرگی، شدیم. شام خوردیم و استراحت کردیم. کمی که داخل سنگر ماندیم، دیدیم خیلی گرم است. آن موقع تابستان بود و هوای خوزستان هم که به شدت گرم بود، با بچه ها تصمیم گرفتیم بیرون برویم و کمی هوا عوض کنیم. بیرون آمدیم. دراز کشیدیم و کمی که با هم صحبت کردیم، خوابمان برد، از گرگان که حرکت کرده بودیم، شهید علی اکبر شهرآبادی حالتش بسیار تغییر کرده بود. او بسیار شاد و سرحال بود و شوخی بسیار می کرد. دیگر زیادی شوخی نمی کرد و سر به سر کسی نمی گذاشت. ساکت شده بود. حالتش به گونه ای بود که حتی رضا شهرآبادی هم با علی اکبر شهرآبادی شوخی نمی کرد. خواب بودیم که صدای انفجار مهیبی ما را از جا پراند. انفجار اول، دوم، سوم... .
فهمیدیم توپخانه خودی بود
همه هراسان بلند شدیم. پتوها را برداشتیم و به سمت سنگر دویدیم. روی زمین دراز کشیدیم، همه از هول و ترس در زمانی که تلاش می کردند داخل سنگر شوند و روی زمین دراز بکشند، همدیگر را لگد می کردند، یکی شکم دیگری را لگد می کرد، یکی کمر دیگری را... آه و ناله همه درآمده بود.
صدای انفجار کم شد و ما هم خوابمان برد. صبح که شد، پرسیدیم: دیشب کجا را زدند؟ گفتند: دیشب؟ دیشب که توپخانه های خودی کاری می کردند! در نزدیکی ما توپخانه خودی قرار داشت که شب گذشته شلیک می کرد و ما فکر می کردیم که لابد عراق همه جا را نابود کرده است!
عدم آشنایی ما با صداهای انفجار در آن روزهای اول باعث شده بود که ما به این اشتباه بیفتیم. این اتفاقی بود که برای ما در اولین شب حضورمان در جبهه خاطره شد. بعدها که درکوران جنگ قرار گرفتیم، کاملاً می توانستیم تشخیص دهیم که هر توپی که می آید، تقریباً به کجا خواهد خورد.
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی