مادرم دوست دارم در راه جهاد با دشمنان اسلام به «شهادت» برسم
خاطره نگار
مادر گرامی شهید منصور کاشفی
روزی یکی از همسایه هایمان به منزل ما آمده بود و خاطرات منصور را اینگونه برایمان تعریف می کرد. یکی از روزها به مناطق جنگی رفته بودم تا رد و نشانی از پسرم که مدتها در جبهه مفقود بود پیدا کنم وقتی که به منطقه رسیدم منصور را دیدم که رو به قبله و به نماز ایستاده همانند نمازی که مولا علی می خواند، چنان غرق مناجات با خدا بود که متوجه هیچ چیز نمی شد، نمازش خیلی طول کشید. تمام که شد دستش را به سوی خدای بزرگ بلند کرد و از خداوند طلب بخشش و آمرزش گناه کرد و به او گفتم منصور جان چقدر نمازت طولانی بود مگر نماز جعفر طیار بود؟ در جواب گفت: نه مگر نشینده ای که حضرت علی(ع) گفت زمانیکه من سر نماز هستم و غرق مناجات و رازو نیاز با خدا هستم، شمشیر را از پای من بیرون بکشید که دردی را احساس نکنم ما که نمی توانیم ذره ای از عبادتهای آنها را انجام دهیم ولی نباید نماز و عبادت خداوند را کوچک بشماریم.
بعد به من گفت برای چه به اینجا آمده ای در جواب گفتم برای محسن آمده ام تا نشانی از او پیدا کنم، گفت مگر چیزی که در راه خدا هدیه دادی باید پس بگیری؟ از او پرسیدم که ناهارت چیست؟ گفت همین آب و نان ناهار من است، به او گفتم همین! در جواب گفت پس فکر کردی که مرغ بریان است، بیا بخور و خدا را هم شکر کن من که همین آب و نان را دارم ولی در بعضی سنگرها همین آب و نان هم پیدا نمی شود، چنان با لذت آن را خورد که من تعجب می کردم و آن آقا گفت درود بر شما خانم کاشفی که چنین فرزندی را تربیت کردی.
«وداع»
در شب عملیات قبل از اینکه به شهادت برسد تمام دست و پاهایش را حنا و با همه دوستانش خداحافظی کرده بود، همرزمانش به او می گفتند که منصور جان چرا این طوری می کنی در جواب گفته بود شاید دیگر قسمت نشود شماها را ببینم، بچه ها به او گفتند بودند شما که همیشه به ما روحیه می دادید، حالا چه طور این حرف را می زنید بله شما درست می گویند ولی امشب حال و هوای دیگری در سر دارم.
دیدار ما باشد تا قیامت در جوار حضرت محمد یکی از همرزمانش خیلی اسرار کرده بود که نرود اما او به حرف او گوش نکرده بود.
«وصیت»
در آخرین مرخصی موقع رفتن به مادرش سفارش کرده بود که ما در جان اگر من دیگر برنگشتم و خبر شهادت من را برایت آوردند مبادا که ناراحت بشوی و بر سر و صورت خودت بزنی و گریه وزاری کنی و بدون حجاب داخل کوچه بیایی که من از شما راضی نیستم، فردای قیامت باید سر پل صراط پیش حضرت فاطمه زهرا(ص) جوابگو باشی من اختیار جانم را دارم و دوست دارم در این راه به شهادت برسم درست است، که شما مادرم هستید و برای من زحمت زیادی کشیده اید ولی آیا دوست داشتید که فرزندت یک انسان معتاد شود؟ و از گوشه کنار خیابانها پیدایش کنی یا اینکه در راه جهاد با دشمنان اسلام به شهادت برسد کدامیک را بیشتر دوست داری و به برادرش هم وصیت کرده بود که بعد از من مادر را به مکه بفرستید تمام خرج و مخارج را برایش گذاشته ام و زیرا که مادر یکی از بزرگترین آرزوهایش این بود که به مکه برود.
دوست دارم او را با هزینه خودم به مکه بفرستم تا شاید بتوانم حتی زحمت یک شب از بیدار، خوابیهایی را که برای من کشیده است را جبران کنم.
قبل از شهادت منصور را در خواب دیدم که حضرت ابوالفضل
العباس و منصور روی یک اسب سفیدی سوار هستند و هر کدام یک پرچم در دستشان است و به
یک نقطه ای رسیدند که حضرت ابوالفضل پرچمش را به آن نقطه از رمین زد و فرمود :
اینجا قتلگاه من و تو است کنار شط الفرات ما تا اینجا بیشتر نمی آییم تا اینجا که
برسیم شهید می شویم. صبح که از خواب بیدار شدم آن خواب صحت پیدا کرده بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/معاونت فرهنگی و اموراجتماعی