فرزندی که بزرگترین سرمایه زندگی ام بود/ توصیف لحظه های رسیدن خبر شهادت
نوید شاهد گلستان؛ شهید یعقوب قره سفلو در تاریخ 1342 در یک خانواده مذهبی در شهرستان مینودشت چشم به جهان گشود و در همان دوران کودکی و نوجوانی زبانزد خاص و عام بود. وی به پدر و مادر خویش احترام خاصی می گذاشت و در کار کشاورزی به آنها کمک می کرد. دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان را در همین شهرستان به پایان رسانید.
وی فعالیتها و راهپیمائیهای قبل و بعد از انقلاب شرکت فعالانه داشت و عضو انجمن اسلامی مسجد عسگریه بود و در تمام فعالیتهای پایگاه های محلی شرکت فعالانه داشت و در مراسمات مذهبی شرکت می کرد و به انجام واجبات مقید بود. ایشان در سال سوم دبیرستان که در رشته اقتصاد مشغول به تحصیل بود بر اثر ضرورت ترک تحصیل کرده و به جبهه های نبرد اعزام شد و در آنجا نیز به عنوان تخریب چی مشغول به پاکسازی مناطق مین گذاری شده بود که در یکی از عملیاتها پایش روی مین رفت و به درجه رفیع شهادت رسید.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از پدر گرامی شهید یعقوب قره سفلو مندرج در پرونده فرهنگی این شهید بزرگوار در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان گلستان است:
محمدعلی قره سفلو پدر گرامی شهید روایت می کند: از همان ابتدای تولد با خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد و روز به روز وضعیت اقتصادی ما خوب می شد و همیشه با همه مهربان بود و احترام خاصی به من و مادرش می گذاشت.
این پدر گرامی شهید ادامه می دهد: از نظر اهمیت دادن به مسائل دینی خیلی کوشا بود مثلاً هر وقت من می خواستم وضو بگیرم و نماز بخوانم ایشان نیز وضو می گرفت و جانمازش را به قبله می انداخت و با من به نماز می ایستاد و هر چه می گفتم او نیز تکرار می کرد، از نظر روزه نیز در همان سنین با وجود سن کم و روزهای طولانی و گرم بهار و تابستان روزه می گرفت و هر چه من به او می گفتم : پسرجان شما یک روز درمیان روزه ات را بگیر ولی نمازت را بخوان، اما قبول نمی کرد. در مورد قرائت قرآن نیز ایشان را به مکتب خانه فرستادم تا قرآن را خوب یاد گرفت. ایشان همچنین در روزهای جمعه یا سه ماه تعطیل تابستان جهت کارهای کشاورزی مثل شالی کاری و گشت گندم به اینجانب کمک زیادی می کرد و برای من بزرگترین سرمایه بود، اما باز هم شکرش باقی است و راضی ام به رضای خداوند و اینکه شهید جوانی اش را در راه اسلام و خدمت به انقلاب صرف کرد، از افتخارات ما است.
پدر شهید نقل می کند: شهید در سال 1358، به عضویت انجمن اسلامی مسجد عسگریه درآمدند و در مورد اعزام ایشان به جبهه های حق علیه باطل در آن زمان حضرت امام(ره) با توجه به نیازی که جبهه ها به نیرو داشتند به همه اعم از جوانان و کارگران و کشاورزان و دانش آموزان و دانشجویان تکلیف نمودند که به جبهه بروند من هم تصمیم گرفتم عازم جبهه شوم، یعقوب نیز در آن زمان سال آخر دبیرستان بودند که یک روز پیش من آمدندو گفتند: که پدرجان شما اینجا بمانید و به مسائل زندگی و کشاورزی برسید و در پشت جبهه فعالیت کنید، اجازه بدهید من به جبهه بروم من به او گفتم پسرجان شما جوان هستی و مملکت و آینده اسلام به شما احتیاج دارد و اینجا فعالیت کن تا افتخاری برای جامعه باشی زیاد اصرار کرد تا جایی که حتی ناراحت شد و رفت بعد از چند روز از بسیج گنبد که فرمانده آن یکی از دوستانش بود فرمی آورد، و گفت که فرمانده موافقت کرده و فقط مانده شما که فرم را امضاء کنید که من عازم شوم بعد هم از من خیلی عذر خواهی کرد من هم احساس شرمندگی کردم که این سعادت را نداشتم که به جبهه بروم اما فکر کردم که شاید این خواست خداست که این جوان دوست دارد به جبهه برود و در راه خدا بنگد و جانش را در راه خدا فدا کند.
او در ادامه به ماجرای اعزام شهید یعفوب به جبهه اشار می کند: در سال 1360 در واحد بسیج برای داوطلبان تشکیل پرونده داده
بودند و آنها را مرحله به مرحله آماده می کردند. سپس افراد را جهت تعلیم فنون
نظامی و عملیات جنگی اعزام می کردند. در فروردین سال 61 بود که شهید یعقوب و
تعدادی از همرزمانش به جبهه اعزام شدند و بعد از فتح خرمشهر در خرداد 1361 بود که
شهید با تعدادی از بسیجیان در جبهه به عنوان مین جمع کن فعالیت می کرد تا زمینه را
برای عملیات و پیشروی رزمندگان اسلام در سرزمینهای فتح شده فراهم کنند یک عده
جوانهای از جان گذشته و در کار خود وارد بودند تا به خطر انداختن جان خود بتوانند
به پیروزی رزمندگان اسلام کمک کنند.منطقه ای که آنان بودند منطقه پشت شلمچه و جزیره مجنون و
هورالهویزه بود و در همان منطقه نیز ایشان به شهادت رسیدند.
ایشان درباره چگونگی رسیدن خبر شهادت فرزندش می گوید: بعد از اتمام کار روزانه و هنگام نهار خوردن بودم، سفره آماده شد و همین که سرسفره نشسته بودیم یکی از دوستان من که کم سن و سال بود و در کمیته آن زمان فعالیت می کرد و لباس شخصی پوشیده بود، وارد خانه شد و من تازه می خواستم اولین لقمه غذا را بردارم که دیدم ایشان در مقابل من ایستاده و من را صدا می زند و اشاره م می کند که یک لحظه بیرون بروم من دست از غذا برداشتم و به طرفش رفتم، به من گفت : پسرحاجی من از شما عذر می خواهم اگر کسی به شما بگوید که پسرت مجروح یا شهید شده آیا ناراحت می شوی؟من به او گفتم:آقا من پسرم به آن راهی که رفتیم از ابتدا خود ما با خدای خودمان عهد و پیمان بستیم حالا شما می گوئید که مجروح شده و او شهید هم شده باشد هر چه مصلحت باشد ما راضی به رضای خداوند هستیم من برگشتم سر سفره که شاید بتوانیم یک لقمه از غذا را بخوریم نتوانستیم، دوستان به من گفتند که چه شده و این آقا چه گفت: گفتم که چیزی نشده و من یک ساعت قبل صبحانه خوردم و حالا میل ندارم. بعد از این جریان من و خانواده رفتیم نزد دوستان او که آنها از شهادتش اطلاع داشتند و در جمع آنها که نشستیم ناگهان که من را دیدند زار و گریه کردند، گفتم گریه نکنید.
پدر صبور و سرافراز شهید در جمع دوستانش گفته بود: شما دوست هم بودید و ایشان برای شما یک الگو بود و مانند یک فرمانده عمل می کرد و همه مانند برادر هم بودید پس هیچ ناراحت نباشید .یعقوب جوانی بود که از اول انقلاب فعال بوده و حالا هم که در جبهه جانش را فدای اسلام کرده هیچ ناراحت نباشید. سپس من آمدم و اینها گفتند که چگونه به مادرش خبر بدهیم من آمدم و فوری برای امام حسین(ع) پیراهن مشکی به تن کردم و مادرش گفت: ماه محرم که نیست چرا پیراهن مشکی پوشیده ای گفتم که آن طرف قضیه را خودت بخوان، گفت که برای یعقوب اتفاقی افتاده است، گفتم نه، به گریه کردن افتاد و بر سر و سینه خود می زد گفت: پسرم چه شده گفتم: شهید شده و تا این را گفتم تمام خانواده به گریه افتادند و فردای آن روز رفتیم و شهید را تشییع کردیم.
در پایان این پدر صبور و بزرگمرد شهید از آخرین وداع با فرزند دلبندش روات می کتد: درآخرین وداع با شهید آن شب مادرش تمام لباسهایش را جمع کرد. صابون و شانه و آینه و پول و یک جفت کتانی نیز برایش تهیه کرده بود و صبح اول وقت با همه روبوسی کرد و از پله پایین رفت و با عموهایش نیز خداحافظی کرد و عازم جبهه شد و بعد از مدتی جنازه اش آمد ، ما از او راضی هستیم و خدا نیز از او راضی باشد.
روحش شاد و راهش پررهرو باد/
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره اسناد، انتشارات و هنری