خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
زمان اعزام، دانش آموز سال اول دبیرستان شهید مفتح روستای جلین بودم، این مدرسه تازه تأسیس شده بود و 45 دانش آموز داشت و اگر تعداد بچه ها به 35 نفر می رسید، مدرسه تعطیل می شد. بچه ها در رشته های انسانی و تجربی در دو کلاس بودند. 14 نفر از ما تصمیم گرفتیم برای رفتن به جبهه ثبت نام کنبم.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 40 % هشت سال دفاع مقدس « غلامرضا پایین محلی » را در ادامه می خوانید.

نام : غلامرضا

نام خانوادگی : پایین محلی

فرزند : عبداله

متولد : 1345

تحصیلات : دیپلم

شغل : بازنشسته سپاه

نهاد اعزام کننده : سپاه و بسیج

سن در زمان اعزام : 15 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 61-62-64-67

تحصیلات هنگام اعزام : اول دبیرستان

نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، تدارکات، جانشین فرمانده قله

وضعیت ایثارگری : 40درصد

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : والفجر 4، والفجر 5

زمان اعزام، دانش آموز سال اول دبیرستان شهید مفتح روستای جلین بودم، این مدرسه تازه تأسیس شده بود و 45 دانش آموز داشت و اگر تعداد بچه ها به 35 نفر می رسید، مدرسه تعطیل می شد. بچه ها در رشته های انسانی و تجربی در دو کلاس بودند. 14 نفر از ما تصمیم گرفتیم برای رفتن به جبهه ثبت نام کنبم، رییس دبیرستان که آقای جوادی بود، خیلی اصرار کرد که به مدرسه برگردیم. ثبت نام کردیم و برای آموزش به پادگان المهدی چالوس رفتیم، سپس به گردان شهید درویشی و پس از یک ماه عازم جبهه و منطقه مریوان شدیم. در منطقه دزلی، ما 14 نفر تقسیم بندی شدیم و من به قله رسالت مریوان که یکی از قله های مرتفع منطقه و مشرف به شهر پنجوین عراق بود، رفتم.

رسیدن به ما 30 دقیقه زمان می برد

قرار بود 45 روز را روی قله و 45 روز دیگر را در روستاهایی مانند اورانات باشیم. ما را نگه داشتند. بعد از دو هفته، به عنوان مسئول کمین انتخاب و یک ماه بعد هم جانشین قله رسالت شدم که 40 نفر نیرو داشت. به مدت 3 ماه و 10 روز بر روی این قله مشغول به خدمت بودم. یکی از شب ها حمله شد و بچه ها درگیر شدند. موقعیت ما به گونه ای بود که از هیچ جایی امکان آمدن نیروهای کمکی نبود. راه ارتباطی برای رسیدن به ما 30 دقیقه زمان برد.

گفتیم تا آخر می ایستیم

از اطراف هم محاصره شده بودیم و نیرویی نمی توانست بیاید. آقای گرگیان هم از مسئولان منطقه دزلی و از برادران سپاه بود. من پس از دو ماه خدمت روی قله، دیدم درگیری شدید شد و گفتند: اگر نیاز به نیرو دارید، بفرستیم. گفتم: نه، زیرا احتمال این می رفت که نیروهای خودی را هدف بگیریم، چون ما نوک قله بودیم و نمی توانستیم تشخیص دهیم نیروهای خودی هستند یا دشمن. به هر حال گفتیم تا آخر می ایستیم، مقاومت سختی انجام شد. اسلحه ما ژ3 بود که کهنه و قدیمی بودند. در مدت 2 ساعت درگیری، شاید 3 بار این اسلحه را باز و تمیز کردم تا بتوانیم دوباره استفاده کنم که خوشبختانه در آن عملیات توانستیم قله را حفظ کنیم.

خیلی با قلدری صحبت کردی!

روزی برای آوردن تدارکات و غذای مورد نیاز نیروها، با 10 نفر از بچه ها به سوی مقر رفتیم تا بتوانیم جیره ها را بگیریم و برای زمستان ذخیره سازی کنیم. باید 2 کیلومتر پیاده راه می رفتیم تا به تدارکات می رسیدیم. تدارکات پای قله، از بچه های گردان برادر سنگدوینی از بچه های تقی آباد بود. اعتراض کردیم که غذاها کم است. خودم جلو رفتم و غذاها را گرفتم و بین تدارکات تقسیم کردم، علی اصغر ایزد که بعدها به شهادت رسید، به من گفت:« خیلی باقلدری صحبت کردی، خیلی جرأت کردی که جلوی فرمانده گرگیان این گونه صحبت کردی!»

پاسداران از گرگیان حساب می بردند

آقای گرگیان از جمله افراد با هیبتی بود که پیشمرگه ها از وی می ترسیدند و حتی پاسداران نیز از او حساب می بردند و اگر نیرویی، مأموریتی را به خوبی انجام نمی داد، با وی برخورد شدید می کرد، من هم چون ایشان را نمی شناختم، این گونه قلدری کرده بودم، روز بعد که برای تدارکات برگشتیم، پرسیدیم: آقای گرگیان بعد از رفتن ما چه کرد؟ گفتند: پرسید آقایی که این جا قلدری می کرد که بود؟ گفتیم: پایین محلی، فرمانده قله است که بعدها به ما گفتند به عنوان فرمانده قله در منطقه بماند. مأموریت 75 روزی ما، سه ماه و 10 روز طول کشید.

هر کدام نیم متر بیشتر جا نداشتیم

یکی از سب ها در سنگر نشسته بودیم(سنگری بود که 13 نفر در آن می خوابیدم، به طوری که هر کدام از ما بیشتر از نیم تا یک متر جا نداشتیم)، یکی از بسیجی ها برای این که بتواند سریع از اسلحه اش استفاده کند، اسلحه را بین ضامن و تک تیر قرار داد تا در صورت نیاز بتواند آن را روی تک تیر تنظیم کرده و شلیک کند.

گلوله از اسلحه خارج شد و فانوسی را انداخت

در این بین، من و یکی از همسنگرانم به این رزمنده گفتیم: اسلحه ات مسلح شده، دقت کن و سراسلحه را رو به بالا بگیر. شب هنگام بود و فانوس هم روشن. گفت: نترسید، مراقب هستم که در این بین، گونه ای از اسلحه اش خارج شد که به سقف خورد و فانوس را انداخت.

ما هم از ترس این که گلوله خوردیم، حرفی نزدیم

در سنگر بغل دستی مان، رزمندگان احتمال می دادند حمله ی صورت گرفته است، به همین دلیل، هیچ کس از جایش تکان نخورد و همه منتظر شنیدن صداهای بعدی بودند، ما هم از ترس این که گلوله خوردیم و هنوز نفهمیده ایم، حرفی نزدیم. پس از یک دقیقه سکوت، از بغل دستی ام پرسیدم: سالم هستی؟ گفت: بله رزمنده ای هم که تیر اسلحه اش شلیک شده بود و کمی هم زبانش می گرفت. پرسید: سالم هستید؟ ما گفتیم: زخمی نشده ایم. از سنگر بیرون آمدیم و به سنگر بغلی رفتیم و گفتند فکر کردیم حمله شده و منتظر بودیم تا نیروهای دشمن حرکت کنند که ما به آن ها گفتیم گلوله خودی بوده است.

از ماشین به بیرون پرت شده بود

علی اصغر ایزد به ما آموزش داد و اعزام شد. بعد از یک ماه خدمت در پاسگاه درکی ( منطقه دزلی کردستان)، به قله رسالت، نزد من آمد، بچه محل بودیم. روزی ایشان با توجه به آمدن آقای محمد عرب مفرد از گردان دیگر برای دیدن ما، درخواست کرد که با آن ها به پایین قله و سمت مریوان برود. موافقت کردم و ایشان رفت. بعد از حدود دو ساعت، خبر آوردند که ماشین تویوتا با سرنشینان به علت سقوط ماشین، به ته دره افتاده است، ایشان از جمله کسانی بود که از ماشین به بیرون پرت شد و از 3،2 متری جاده به ته دره افتاد و به علت اصابت سرش به سنگ، همان جا به شهادت رسید.

شایعه شده بود که پایین محلی هم در همین ماشین بود

آقای عرب هم با توجه به سقوط ماشین به عمق 200 تا 300 متری دره، حد فاصل 250 متری ماشین پرت شده بود و به علت ضربه به کتفش، مجروح شده بود. وقتی که ما رسیدیم، آن ها را برده بودند. در بین گردان شهید درویشی و بچه های منطقه شایعه شده بود که پایین محلی هم در این ماشین بود و به شهادت رسید، به هر پست نگهبانی که می رسیدیم، بچه ها مرا می دیدند و تعجب می کردند، به بیمارستان الله اکبر مریوان رسیدیم که پیکر شهید در آن جا بود.

به عنوان جانشین تدارکات گردان انتخاب شدم

مرحله دوم اعزامم به جبهه، در سال 62 بود که در آن زمان با توجه به اعلام های مکرر برای اعزام به جبهه، من به همراه دو تن دیگر از بچه های جلین، به لشکر 25 گردان صاحب الزمان مأمور شدیم. از حضور در منطقه جفیر که لشکر برای عملیات آماده شده بود، به علت لو رفتن منطقه، عملیات به هم خورد، با توجه به فرمان امام(ره)، همه نیروهای لشکر 25 از جنوب غرب مأمور به عملیات شدند، شهید اسماعیل پور، فرمانده گردان صاحب الزمان(عج) بود. بعد از رسیدن به مریوان، به عنوان جانشین تدارکات گردان انتخاب شدم. در آن زمان، عملیات والفجر4 در حال شکا گیری بود و گردان ها هم در سه راهی دزلی شهر مریوان مستقر بودند.

ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده