بخشی از خاطرات رزمنده هشت سال دفاع مقدس « علی اصغر فضیلت »/استان گلستان(2)
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات رزمنده هشت سال دفاع مقدس « علی اصغر فضیلت » را در ادامه می خوانید.
نام : علی اصغر
نام خانوادگی : فضیلت
فرزند : غلامعلی
متولد : 1343
تحصیلات : کارشناسی ارشد
شغل : مدیرکل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی گلستان
نهاد اعزام کننده : سپاه پاسداران، تیپ 83 امام صادق (ع)، دفتر تبلیغات
سن در زمان اعزام : 17 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 60-61-62-63-64-65-66-67
تحصیلات هنگام اعزام : سوم دبیرستان
نوع فعالیت در جبهه : تفنگدار، روحانی رزمی تبلیغی، جانشین گردان فاتحین
وضعیت ایثارگری : -
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : والفجر 8
نان ترکشی و جزوه قرآن
شرایط راه و آب و هوای آن هوای آن منطقه به گونه ای بود که مواد غذایی به راحتی در دسترس قرار نمی گرفت، چون امکان ارتباط برای مدت طولانی فراهم نمی شد. در فصل هایی از سال، امکان آمد و شد خودرو وجود نداشت. و باید با قاطر مسیر را طی می کردیم. آن جا نان هایی مصرف می شد به نام نان ترکشی که شبیه تکه پاره ای از حلب و آهن بود. خیلی سفت و خشک بود. این نان ها را عمداً به این شکل در می آوردند که کپک نزند و فاسد نشود، اما مصرف آن خیلی سخت بود. در چند روز اول، فک و لثه هایمان زخمی شده بود. باید آن را داخل آب خیس می کردیم تا قابل مصرف باشد. یادم هست که یکی از پیش مرگ های کرد مسلمان شهید شده بود.
از قله پایین رفته بودیم تا در روستای دزلی در مجلس ترحیم او شرکت کنیم. عبدالسلام مهیمنی هم همراه ما بود. در مجلس بودیم که ناگهان دیدیم یکی از کردها بسیار عصبانی شده و رگ های گردنش بلند شده و به زبان کردی خطاب به عبدالسلام چیزی می گوید.
بعداً فهمیدم که او از این که آقای مهیمنی جزوه قرآن را بعد از مطالعه روی زمین قرار داده بود. بسیار عصبانی است. ظاهراً برای کردها خیلی مهم است. که قرآن را اصلاً نباید روی زمین قرار داد و آن را نوعی اهانت تلقی می کنند. بعداً برای او توسط یکی دیگر از نیروها توضیح دادیم که ایشان قصد اهانت نداشته. به هر حال اوضاع به خیر گذشت.
آدم خوش شانس منطقه
یادم هست آن زمان ها خیلی سریع و بی تعلق، شهر و زندگی را به سمت جبهه ها ترک می کردیم. خیلی وقت ها وسایل شخصی مان را داخل یک پاکت پلاستیکی می ریختیم و می رفتیم، به همین سادگی. همه توشه سفر ما داخل یک پاکت جا می شد. حال و هوای خاصی بود. از خیلی ها که می پرسیدم.: چرا به جبهه آمدی؟ می گفتند: چون امام گفته. مردم یک هم سنخی و همگرایی با امام احساس می کردند. خیلی از این آدم ها حتی چهره امام را ندیده بودند و تنها صدایش را از رادیو شنیده بودند. اما آن قدر به او تعلق خاطر داشتند که با دعوت او، همه به سمت جبهه ها سرازیر می شدند. خیلی وقت ها بسیاری از این افراد به شهادت می رسیدند و توفیق دیدار چهره امام را هم به دست نمی آورند.
یادم هست همراه با یکی از دوستان در شلمچه منطقه ای بود که به سه راهی مرگ مشهور شده بود. عراق آن نقطه را بسیار مورد حمله قرار می داد. و رزمندگان بسیاری در آن نقطه به شهادت رسیده بودند. در این سفر، ما به عنوان نیروی رزمی تبلیغی رفته بودیم.
این نیروها از لباس روحانیت فقط عمامه به سر داشتند. اما لباس رزمی بر تن داشتند و فعالیت های رزمی انجام می دادند. من و دوستم تفنگدار بودیم. ایشان سلاح کلاشینکفش را در شلمچه گم کرد. اسلحه از نظر هویت مثل آدم است، یعنی هر اسلحه ای یک شماره ی خاص دارد. جایی که اسلحه را تحویل رزمنده ای داده اند. با شماره بدنه خاص تحویل داده و همان را هم تحویل می گیرد، و گرنه تخلف نظامی است. ما خیلی نگران بودیم.
به ویژه من که چون با ایشان دوست و همکلاس بودم. برایم خیلی مهم بود که برای او مشکلی ایجاد نشود. خیلی غصه می خوردم، اما او خیلی بی خیال بود، تا جایی که گاهی سرش فریاد می کشیدیم که تو چرا آن قدر بی خیالی؟ می گفت: آخر چه کار می توانم بکنم. شما که غصه می خوردید، چه کار کردید که من هم غصه بخورم! یک ماه از این موضوع گذشت و ما به منطقه ای به نام کوشک که حدود 200 کیلومتر با شلمچه فاصله داشت، منتقل شدیم. خیلی عجیب بود. اسلحه گمشده در آن منطقه پیدا شد. همان اسلحه با همان شماره! هیچ کدام باورمان نمی شد. همین اتفاق باعث شد که ایشان بعدها به آدمی خوش شانس مشهور شود.
جا قحط بود که عقرب آمده و این جا را گزیده!
در محور کوشک بودیم. یکی از بچه های اطلاعات عملیات به نام آقای عطفی در آن جا بود. ایشان اهل گیلان بود و علی رغم جسم لاغر و نحیفی که داشت. از استقامت بالایی برخوردار بود. یادم هست نوک بینی ایشان را عقرب کزیده بود. برای نجات کسی که دچار عقرب گزیدگی شده، باید ناحیه گزیدگی را با تیغ برید و خون آن را با دهان بیرون کشید تا زهر کمتری در بدنش وارد شود. ما همه این نکات را می دانستیم، چون ناحیه عقرب گزیدگی نوک بینی ایشان بود. هیچ کس حاضر نمی شد این کار را انجام دهد.
فضای جالبی ایجاد شده بود. او داشت از درد ناله می کرد، ما می خندیدیم که مگر جا قحطی بوده که عقرب آمده این جا را برای گزیدن انتخاب کرده! بالاخره او را به درمانگاه منتقل کردند و مشکلش حل شد.
خون تو نجس است
یادم هست آن زمان کرم هایی وجود داشت به نام کرم سنگر. این کرم ها را بچه ها به دست و صورت می زدند که دچار پشه گزیدگی نشوند. منطقه شلمچه بسیار گرم است. چون بین سنگرهای ما و عراقی ها آب بود، لجن ایجاد می شد و پشه های زیادی داشت. همه از این کرم سنگر استفاده می کردند. هیچ کس از ترس این پشه ها نمی توانست بیرون سنگر بخوابد. در زمان هایی که خط آرام بود، جالب این بود که آقای مهیمنی بدون استفاده از این کرم ها، می رفت بیرون سنگر می خوابید و پشه ها با تو کاری ندارند، چون خون تو نجس است! او متوجه منظور من شد، اما یکی از دوستان که شاهد این گفت گو بود، برایش مسأله شده بود که چرا روحانیون این طور با هم شوخی می کنند. من هم برایش توضیح دادم که خون همه پس از بیرون آمدن از رگ نجس است، این که حرف بدی نیست!
ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی