تأملی بر زندگی نامه پاسدار رشید اسلام «شهید علی اصغر ریاضی»
سوز سرمای زمستان از یک سو، ظلم و جفای زمانه از یک سوی دیگر بر بالهای زمان چنبر، انداخته بود. آن سالها، سالهای نفرت و محنت مردم ایران بود و لیکن در گوشه گوشه این سرزمین کودکانی قدم بر خاکش می نهادند که ورودشان گرمایی به جانهای خسته از ظلم و ستم می داد که رویای پیروزی در آینده را در وجودشان زنده می ساخت.
آری سال 1338 هنوز گوشه گوشه ایران صدای زوزه گرگان خون خوار به گوش میرسید که چون زالو در حال مکیدن خون مردم این سرزمین بودند.
در همین سال بود که در خانواده ای مذهبی و متدین پسری به دنیا آمد که نامش را علی اصغر نهادند، پسری به دنیا آمد که روزی چون لاله در میان سبز پوشان پاسدار خواهد درخشید.
آری علی اصغر ریاضی فرزند محمد علی در روستای نصراباد از توابع شهرستان گرگان دیده به جهان گشود. و در همانجا دوران بلوغ را آغاز کرد، پدر و مادر در کنار علی اصغر لحظات خوب و زیبایی داشتند. وقتی به سن 7 سالگی رسید او را به مدرسه فرستادند، در مدرسه دانش آموز کوشایی بود، دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان برد و در همان روستای نصراباد وارد مدرسه راهنمایی شد، در همان سالها که با امام و افکارش آشنا شد، او امام را از طریق یکی از معلمانش شناخته بود و این شناخت منجر شد که به امام عشق بورزد و خود را برای حمایت امام و رهبر آماده کند.
ولی اولین بار که عکس امام را را دید انگار سالها بود که او را میشناخت لذا او را مصمم کرد تا روزی از نزدیک امام را ملاقات کند و لیکن امام در این سالها در تبعید بود، اما دوری امام منجر نشد که علی اصغر از افکار امام فاصله بگیرد، بلکه او از هر طریقی که بود اطلاعیه های امام را مطالعه میکرد و آنها را به کار می بست.
با وجودی که قبل از انقلاب افکار مختلف از جمله افکار کمونیستی و غیر اسلامی رواج داشت ولیکن او مانند بسیاری از جوانان در میان این افکار مختلف که فرصت جولان یافته بود، امام و خدا او را که اسلام ناب محمدی بود را برگزید و در همین مسیر حرکت کرد.
در سالهای نزدیک انقلاب مخصوصا در سال 57 که سال اوج گیری انقلاب بود، در راهپیمایی ها مخصوصا در واقعه 5 آذر خونین مردم گرگان شرکت داشتند او در این سالها از جمله کسانی بود که همیشه در صحنه مبارزه علیه رژیم قرار داشت، او جوانی بی باک و دلسوز مردم بود و از هیچ کوششی در این راه فرو گذار نبود.
تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام(ره) به پیروزی رسید از همان سالها با تشکیل بسیج مستضعفین و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این سنگر تلاش میکرد تا اینکه در جرگه سبز پوشان پاسدار به افتخار پاسداری نایل آمد.
در سال 1358 توانست بعد از سالها با همسر مورد علاقه اش ازدواج کند، آن دو زندگی خود را بر محدودیت ساده زیستی در خانه ای کوچک و قدیمی آغاز کردند، حاصل این ازدواج 3 غنچه بود که اولی در آغاز شکفتن نشکفتن را تجربه کرد، ولیکن دو فرزند دیگرش مسیر بالندگی را آغاز کردند. (دومین فرزند آنها بنام عقیل در سال 62 و سومین فرزند بنام عطیه در سال 65 بدنیا آمد)
با وجود اینکه جنگ تحمیلی آغاز شده بود ولیکن دشمن تنها با سلاح بگرم به جنگ نیامده بود بلکه در غالب شبیخون فرهنگی با ابزاری چون مواد مخدر به درون جامعه رخنه کرده بود بنابراین کشور نیاز داشت عده ای در کنار مرزها علیه اشغالگران مشغول شدند و عده ای چون علی اصغر ریاضی در درون مرزهای کشور به مبارزه علیه مواد مخدر مشغول شدند.
شهید از سال 1362 تا 1364 یکی از سر سخت ترین پاسداران جهت مبارزه با مواد مخدر بود تااینکه در سال 1364 اولین ماموریتش به جبهه کردستان آغاز گردید که در این تاریخ به عنوان محافظ امام جمعه گرگان به منطقه اعزام شده بود.
او بارها به منطقه اعزام شد از آن جمله در تاریخ هجدهم فروردین 1365 از طریق لشکر 25 کربلا به منطقه جنوب (خوزستان) اعزام گردید که در آنجا به عنوان مسئول تسلیحات بود.
حاجیه بی بی تاجدار همسر گرامی شهید علی اصغر ریاضی روایتی از شهید آنچه که در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
علی اصغر در بعضی از سالهای خدمتش 45 روز
در منطقه بود و 45 روز به گرگان میامد ولیکن آن 45 روزی را که به خانه میامد بیشتر
وقتش را در پایگاه بسیج به سر میبرد و برای مبارزه با مواد مخدر تلاش فراوان داشت
به طوری که یک از روزها که به خانه برمیگشت در سوپر مارکت نزدیک منزل خانمی را دید
که در حال فروختن کوپن های خوار و بارش است. یادش آمد که شوهر این خانم چند شب پیش
به جرم خرید و فروش مواد و اعتیاد دستگیر کرده است.
از خانم سوال کرد: خواهرم چرا کوپن هایت را میفروشی؟ آن خانم در پاسخ گفته بود که من برای تامین معاش بچه هایم نیاز دارم تا آنها را بفروشم. او خیلی از این قضیه ناراحت شده بود، کوپن های آن خانم را با قیمت مناسب که قصد فروختن با آن قیمت را داشت را خرید و کوپن ها را به خانه آورد. از همان موقع هر وقت با کوپن چیزی اعلام میکردند خوار و بار او را به همراه خوار و بار خودمان خریداری میکرد و در خانه آن خانم میفرستاد که این قضیه تا زمان شهادت علی اصغر یعنی حدود یک سال و نیم ادامه داشت.
علی اصغر تنها یک پاسدار نبود بلکه در بعضی از مواقع مردم برای حل مشکلاتشان به او مراجعه میکردند. در واقع او حلال مشکلات بود. علاوه بر اینکه او در کارش بسیار جدی بود ولیکن به زیر دستانش هیچ گاه سخت نمیگرفت با آنها شوخی میکرد و آنها نیز اجازه داشتند با او شوخی کنند.
همسر گرامی شهید در جایی دیگر نقل می کند:
یک شب دیر وقت بود من منتظر علی اصغر بودم تا به خانه بازگردد از قضا دو سربازش فکر کرده بودند که ریاضی در خانه است با ماشین اداره به دنبالش آمدند تا برای انجام گشت شبانه به ماموریت بروند. من وقتی صدای ماشین را شنیدم بلافاصله رفتم در را باز کنم که دیدم ناگهان دو تا اسلحه کلاشینکف به طرف من نشانه گرفته شد از تعجب در جا خشکم زد متوجه شدم این یک شوخی است فکر کردم علی اصغر با آن دو سرباز است هر چه علی اصغر را صدا زدم داخل ماشین را نگاه کردم دیدم از او خبری نیست، آن دو سرباز از من عذر خواهی کردند و رفتند.
آن شب وقتی علی اصغر را دیده بودند موضوع شوخی را با او در میان گذاشتند و او وقتی به خانه آمد کلی بخاطر این شوخی خندید و به من گفت که آن دو سرباز گفته اند که تو اصلا نترسیدی.
در سال 1365 بیشترین زمانی بود که علی اصغر در جبهه بود و من با دو بچه سالهای سختی را بدون او میگذرانیدم، در سال 1367 خیلی اصرار داشت که من را با خود به منطقه ببرد اما من گفتم باید از پدرت اجازه بگیرم چون پدرشوهرم خیلی جذبه داشت من موضوع را با پدر شوهرم در جریان گذاشتم ولیکن او عصبانی شد و گفت من اجازه نمیدهم که بچه هایم را به منطقه جنگی ببرید و این قضیه باعث شد که علی اصغر تنها به منطقه بازگردد.
یکی از همسنگریانش نقل میکند که روزی ما به همراه علی اصغر و چند نفر از همرزمان در سنگر نشسته بودیم که ناگهان هواپیمایی آمد و اعلام کردند که همه از سنگرها بیرون بیایید ما همه فرار کردیم تا از سنگر خارج شویم در این زمان بود که از هواپیما چیزی مثل موشک به سوی سنگر ما انداخته شد، که غبار همه جا را گرفته بود یکی از دوستان که پایش مصنوعی بود خود را به درون گودالی انداخت که در این حال به دلیل اصابت خمپاره پای مصنوعی از پایش جدا شد علی اصغر فکر میکرد که پای واقعی بود که از تن دوستش جدا شده بود فورا خودش را به او رسانده بود که با لبخند و قهقهه دوستش مواجه شده بود و در آن موقع که متوجه شده بود همرزمش یک جانباز است وقت متوجه شده با صدای بلند خندید
همسر گرامی شهید در مورد رفتن به جبهه شهید روایت می کند؛
همسرش نقل میکند که زمانی علی اصغر قصد میکرد به جبهه برود هیج کس نمی توانست او را از رفتن منصرف کند در آذر ماه 1365 میخاست به خوزستان اعزام شود. من هم به محل اعزامش رفتم تا او را بدرقه کردم، از او خواستم بعد از اینکه بچه مان به دنیا آمد به جبهه برود چون من در روزهای آخر بارداری ام بودم او در جوابم گفت: اگر همین جا بچه به دنیا بیاید باز هم من میروم
آخرین باری که میخاست برود دخترم نه ماهه و پسرم سه ساله هر دو خواب بودند در لحظه رفتن پسرم از خواب بیدار شد و علی اصغر با او خداحافظی کرد و روی دوشش انداخت و او را بوسید ولی عطیه بیدار نشد.
اما اینبار با دفعات پیش رفتنش فرق داشت حتی یکی از همسایه ها سوار بر موتور او را سر کوچه دیده بود آمد به من گفت: اینبار رفتن علی اصغر جور دیگری بود ومن نیز چنین احساسی میکردم هنور هفده یا هجده روز از رفتنش نگذشته بود که در تاریخ تیر ماه 1367 از مریوان به مخابرات نزدیک منزل تماس گرفت و از او خواسته بود تا به من خبر دهند که تا برایش زنگ بزنید من نیز دو کودکم را برداشتم و رفتم مخابرات حدود 45 دقیقه مدام شماره او را گرفتم ولی خط آزاد نمیشد بعد از 45 دقیقه موفق شدم تا با او تماس بگیرم. به او گفتم چرا خودت تماس نگرفتی گفت نمیخواستم برای کار شخصی از بیت المال استفاده کنم.
در همان تماس بود که به من خبر داد که جهت انجام ماموریت عازم حلبچه خرمال است تا برای گردان موشک بیاورد بعد از کمی حرف زدن با بچه ها، خداحافظی کرد و این آخرین باری بود که من با او حرف زدم و صدایش را شنیدم
حدود هجده روز بود که بعد از تماس تلفنی از او خبری نداشتم ولیکن مردم روستا، پنج روز پیش با خبر شده بودند که علی اصغر شهید شده است ولی به من هیچکس خبر نداد تا اینکه خبر رسید علی اصغر مفقود الاثر شده، بعد از مدتی متوجه شدم یکی از همرزمانش در بیمارستان است و به شدت مجروح شده من به سراغش رفتم تا از علی اصغر خبری بگیرم به ملاقات آن مجروح رفتم تا واقعیت را از زبان او بشنوم. او جریان را برایم تعریف کرد:
مابه همراه علی اصغر از مریوان حرکت کردیم به یک ایست بازرسی رسیدیم در آنجا به ما نگفتند که شما جایی که میروید تخلیه شده و افراد آنجا در حال عقب نشینی هستند، ما با خیال راحت راه را ادامه دادیم. به یک میان بر رسیدیم علی اصغر بامسیر آشنا بود از جاده اصلی خارج شدیم هنوز صد قدم نرفته بودیم که یک دفعه به ماشین راکتی برخورد کرد و ما سه نفر هر کدام به گوشه ای افتادیم و ماشین آتش گرفت وقتی به هوش آمدم همه چیز را به یاد آوردم دیدم که یکی از همرزمانم که اهل گنبد بود شهید شده ولی علی اصغر هنوز شهید نشده وتنهاصدایی که از او شنیده میشد صدای خرخر بود چون راه گلویش بسته شده بود به طرفش رفتم او را بغل کردم با او صحبت کردم دیدم فقط خیز خیز میکند و حالش خیلی بد است.
خلاصه به هر سختی بود خودم را به جاده اصلی رساندم و از حال رفتم با آخرین ماشینی که از خط عقب نشینی میکرد مرا به عقب آوردند. من هر چه به آنها میگفتم دو تن از دوستانم در چند متری اینجا شهید شده اند برویم بیاوریم ولیکن به علت اوضاع خطرناک آنها نتوانستند آن دو شهید را به عقب باز گردانند.
سرانجام علی اصغر ریاضی چون شیر مردی پر افتخار و سرافراز در دیار تنهایی به ابدیت رهسپار شد به طوریکه بدن پاکش مفقودالاثر بود تا 7 سال کسی از محل شهادت او و همراهش آگاه نشد تااینکه در آبان ماه سال 1374 بدن پاک و مطهرش را پیدا کردند و به خانواده اش خبر دادند.
آنچه آن روز برای خانواده به عنوان نشانی از او آوردند یک پلاک، چند تکه استخوان و مشتی خاک بود تا بار دیگر دختری که 9 ماهه بود در حالیکه در خواب بود و پدرش را ندید به این چند نشانه راضی شود و بدان دل خوش دارد هر چند پدرش در تمام لحظات همراهش است و او را در تمامی کارها یاری خواهد کرد.
آری 7 سال غربت و تنهایی، 7 سال دوری، چشم به راهی سر انجام به سر آمد و علی اصغر یوسف وار به دامان خانواده بازگشت و در قطعه شهدای هشت سال دفاع مقدس در گلزار شهدای گرگان آرام گرفت.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان