زندگی نامه شیر مردی از خطه بجنورد «شهید عباسعلی نجفزاده»
در یکی از روزهای گرم تابستان سال 1344 در دیار
دور افتاده ای از شهرستان بجنورد در روستای چشمه خان کودکی دلیر و شجاع به نام
عباسعلی در کانون گرم خانواده ای کشاورز و
زحمتکش قدم به این دیار خاکی نهاد . دوران طفولیت رادر سایه پدری با ایمان
و مادری پاک دامن و مهربان سپری کرد .
در آستانه هفتمین بهار زندگیش پا به عرصه علم و
دانش نهاد و با شور و شعف فراوان مشغول کسب علم گردید. او در کنار تحصیل ، استقامت
، شجاعت و دلاوری را نیز بخوبی آموخت . دوران ابتدایی را در همان روستای چشمه خان گذراند
و با وجود مشکلات اقتصادی متعددی که در خانواده اش وجود داشت دیگر به ادامه تحصیل
نپرداخت .
او با کمی سن شرایط دشوار خانواده اش را به خوبی
می فهمید و در حد توان خویش سعی می کرد که باری از دوش مشکلات آنان بردارد.
وقتی شکوفه های انقلاب شروع به جوانه زدن کرد،
آن زمان شهید عباسعلی 13سال داشت و با همـان سن و سال کمش در تظاهرات خونین
مبارزان علیه استکبار شرکت می کـرد. ایشـان عشــق و علاقـه زیـادی به انقلاب و رهبــر
عـالی قـدر ، امام خمینی ( ره ) داشت .
بعد از پیروزی انقلاب شهید عباسعلی عضو فعال
پایگاه بسیج شدند و شبها به نگهبانی از محل می پرداختند و با آغاز جنگ تحمیلی شهید
عباسعلی به فرمان امام ( ره ) و به صورت بسیج داوطلبی به منطقه جنگی به مدت 6 ماه
مشغول دفاع از میهن بودند و آن زمان 17 سال بیشتر نداشتند .این عشق و علاقه شهید
عباسعلی از ناموس و مملکت خویش روز به روز بیشتر می شد و در سال 1363 به پادگان
آموزشی چهل دختر شاهرود اعزام و پس از فرا گرفتن آموزشهای ویژه به مناطق جنگی
اعزام می شوند و در عملیات والفجر دو شرکت می کنند و در حالی که رانندگی تانکر آب
را بر عهده داشته است در منطقه حاج عمران عراق در سوم خرداد ماه سال 1365 مفقود می
شوند و خبر تلخ مفقود شدن ایشان را به خانواده می رسانند.
از آن به بعد بود که مادر هر روز چشم هایش را می
بست و می دید که گمشده او پیدا شده است ، چون به جایی نگاه می دوزد ناگاه تندیس
خیالی فرزند را که کفن بر تن پوشیده از جلوی دیدگانش فرو می ریزد.
مادر هر روز به عادت همیشگی فرزند را جست و جو
میکند شاید فرزندش خود را میان کوچه قاصدک ها قایم کرده باشد اما هیچ قاصدکی دیگر
خبری از فرزندش را نیاورد و مادر آنقدر چشمهارا به گوشه ای دوخت و به راه نگاه
کرد تا نور چشمانش به خاموشی نشست و دیگر
موفق نشد فرزندش را ببیند و با فرزندش دیدار ها را به قیامت گذاشتند تا آنجا
همدیگر را ملاقات کنند و خداوند به آنها احسنت بگوید که اینگونه از آزمایش خداوندی
سربلند بیرون آمدند و خداوند را از خلقت خویش شاد گردانیدند.