جانباز روشندل گلستانی محمد تقی باقری: از این که جنگ تمام شد بسیار خوشحال شدم
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۱
پنج هواپیمای جنگی بالای شهر آمدند و شروع به انداختن راکت و با تیربار تیراندازی کردند.
به گزارش نوید شاهد گلستان: گپی خودمانی با جانباز روشندل، 30 درصد جنگ تحمیلی «محمد تقی باقری».
بیوگرافی:
من محمد تقی باقری فرزند حسین، دوم خرداد 1347، در روستای «مهمان دویه»، شهرستان شاهرود متولد شدم. سال 1372، ازدواج کردم دو فرزند، یک دختر 24 ساله فارغ التحصیل عمران و یک پسر پانزده ساله دارم.
دوران کودکی:
از اول ابتدایی تا اول دبیرستان خود را در منطقه جنت آباد تهران به پایان رساندم. سال دوم دبیرستان تا دیپلم را به صورت متفرقه در جبهه و خارج از جبهه گذراندم. در سال 1368، موفق به گرفتن دیپلم شدم. همان سال در رشته دبیری زبان انگلیسی فردوسی مشهد قبول و سال 1373 توانستم با نمرات عالی دانشگاه را به پایان برسانم.
در سال 1378، مجددا در رشته کارشناسی تاریخ دانشگاه پذیرفته وسال 1367 وارد آموزش و پروش شدم.
من لیسانس زبان، فوق لیسانس تاریخ ، لیسانس مدیریت بازرگانی، لیسانس حقوق، و دیپلم بازرگانی دارم.
خاطرات دوران تحصیل:
به خاطر دارم در تمام طول دوران مدرسه بسیار شیطان بودم. نمره انظباط من همیشه پایین ترین نمره دربین نمراتم بود. ولی از لحاظ درسی نمراتم در سطح بالایی بود. تمام معلم ها از دست شیطنت های من خسته شده بودند.
چگونگی ورود به جبهه:
سال دوم دبیرستان با معلم زبان خود بحث کردم همین مساله باعث شد دیگر به مدرسه نروم. همان سال «سال 1363»، جذب ستاد نیروهای تخصصی سپاه شدم. هفده سال بیشتر نداشتم که برای چهار ماه در منطقه کردستان، در سمت تبلیغات وعقیدتی سیاسی به مناطق جنگی رفتم.
نوبت دوم سال اوایل سال 1366، با سمت نیروی تخصصی مخابرات به مدت چهارده ماه در منطقه سقز کردستان حضور داشتم.
خاطرات جبهه:
یک خاطره که هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود مربوط به دوست و همرزم من شهید «حاج محمود اردوبادی» معروف به «حاجی صادقی» می باشد. ایشان حدودا شصت ساله و در واحد تدارکات بودند. من ایشان را بسیار دوست می داشتم. یک بار به او زنگ زدم و سراغ ایشان را از همرزمانش گرفتم. پرسیدم حاجی صادقی کجا هستند؟ در جواب به من گفتند: حاجی رفته سردخانه. دوباره سوال کردم کی برمی گردند؟ آن ها جواب دادند دیگر برنمی گردد. با اینکه تمام فرزندان ایشان در آمریکا زندگی می کردند ولی خود در ایران مانده بودند تا از این آب و خاک دفاع کنند
خاطره از زمان پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران:
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی من 10 ساله بودم. دقیقا روز فرار شاه را به خاطر دارم. وقتی رادیو فرار شاه را اعلام کرد مردم به خیابان ها آمدند. شیرینی و گل پخش می کردند. ماشین ها با چراغ های روشن حرکت می کردند کاملا مشخص بود که اتفاق غیر معمول رخ داده است.
نحوه جانبازی:
اواخر سال 1366، مقارن با عملیات والفجر 10در تاریخ پانزدهم اسفند ساعت 9 صبح با یکی از دوستان خود به نام شهید«علی طیاره»، برای شناسای محورهای عملیاتی به سمت بلوار بانه رفته بودیم. شیفت تازه تمام شده بود تقریبا خروجی سقز به بانه، دو تیپ ارتش در آنجا مستقر بود. آن منطقه کوهستانی بود. ناگهان صدای هواپیماهای عراقی داخل کوهستان پیچید. من به «شهید طیاره»، گفتم صدای هواپیماهای عراقی را می شنوم، «شهید طیاره»، رو به من کرد و گفت: احتمالا خیالاتی شده ای هیچ صدایی نمی آید. من اصرار داشتم که صدای هواپیما ها را می شنوم در همین حال پنج هواپیمای جنگی بالای شهر آمدند و شروع به انداختن راکت و با تیربار تیراندازی کردند. و من مجروح شدم .
در کنار ما یک رودخانه خالی از آب بود. ما خودمان را داخل رودخانه کشاندیم. آنجا من دچار موج انفجار شدم و چشمم آسیب دید در طی سه ماه بینایی خود را از دست دادم.
حال و هوای روز قبولی قطعنامه و پایان جنگ:
من آن روز درگیر مراسم شهید احمد مومنی در مسجد صاحب الزمان مطهری بودم. از این که جنگ تمام شده بود بسیار خوشحال بودم در کل جنگ اصلا پدیده خوبی نیست.
سخن آخر:
دنیا در حال گذر است. من همیشه سعی کردم جانبازی من خللی در زندگی من وارد نکند. همیشه سعی کردم در کنار دیگران خاطره های خوب بسازم. از تمام مسولین می خواهم مسولیت پذیر باشند مدیر باشند و مدیریت کنند نه ریاست.
نظر شما