زندگی نامه «شهیده بتول نوعی باهوش»، او با پای خود سوی سرنوشتش شتافت
سهشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۴۴
هرچه اقوام به او اصرار داشتند که چند روز دیگر پیش آنها بمانند او قبول نکرد و بلافاصله عازم گرگان شد
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید بتول نوعی باهوش»، یکم فروردین 1319، در شهرستان سبزوار به دنیا آمد. پدرش «محمدرحیم»، و مادرش «گوهر»، نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. خانه دار بود. ازدواج کرد و صاحب سه پسر و چهار دختر شد. ششم مهر 1360، در خیابان خمینی (نعلبندان) گرگان توسط گروهای ضدانقلااب بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای امامزاده عبداله شهرستان گرگان واقع است.
«شهیده بتول نوعی باهوش»، در تاریخ یکم فروردین 1319، در شهرستان سبزوار دیده به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود. خانواده او از نظر مالی متوسط بودند. و در وضعیت نسبتا خوبی قرار داشتند. آنها از نظر فرهنگی پذیرای فرهنگ اسلام و آیین قرآن بودند و در زندگی روزمره خود آن را به کار می گرفتند. و از امدادهای غیبی آن مدد می جستند. شهید در چنین خانواده ای رشد یافت و بالید.
او از همان اوایل کودکی با دیدن به نماز ایستادن پدر و مادر نماز خواندن را شروع کرد و در ماه های مبارک رمضان روزه می گرفت. در مراسم عزاداری ائمه خصوصا حضرت ابا عبدالله الحسین، شرکت می کرد و از نزدیک با واژه های ایثار آزادگی و گذشت آشنا می شد. آنها را در ذهن خود جستجو می کرد.
در سن 6 سالگی وارد دبستان شد. او این دوران را با موفقیت سپری می کرد. اما با اتمام آن تحصیل را رها کرد و به کار خیاطی می پرداخت. او در این کار موفق شد تا جایی که توانست برای خود درآمدی را تامین کند. در سن نوزده سالگی با مردی که از نظر مادی هیچ نداشت ازدواج کرد و آن دو زندگی تازه ای را در کنار هم آغاز کردند.
در سال اول برای بهتر شدن امور مالی و پیدا کردن شغل به روستای بید خور از توابع شهرستان سبزوار که آقای نوروز بید خوری همسر شهید اصالتا اهل آن روستا بود رفتند اما بدون هیچ نتیجه ای بازگشتند. در این زمان خداوند به آنها فرزندی عطا کرد و نام او را ناهید نهادند.
خانواده آنها اکنون بزرگتر شده بود و آقای بیدخوری در پی کار مناسب همراه با همسر و جمعی از اقوام به گرگان عزیمت کرد. او در کارخانه پنبه گرگان کاری پیدا کرد و مشغول به کار شد. بعد از مدتی وضع مالی آنها کم کم رو به بهبود اما ناگهان اتفاق نا مترقبه ای این آرامش را بهم زد. همسر شهیده با امضا کردن برگه ای که حکم اخراج آن را در پی داشت و به علت بیسوادی و سادگی نمی دانست که این برگه حکم اخراحج او از کارخانه است.
او با نا امیدی با سرمایه ای که از کارخانه فراهم کرده بود مغازه ای در خیابان شهدا باز کرد و شروع به کسب و کار در آنجا کرد. سال 1342، فرزند دیگر آنها به نام جعفر به دنیا آمد. و در سالهای 1345 جمشید، 1347 معصومه 1353 علیرضا و سال 1357 فهیمه و فاطمه که دوقلو بودند به دنیا آمدند.
کم کم مبارزات مردم شکل گرفت به علت ظلم و ستم و جور رژیم و بیگانه پرسی و فساد و بی بندباری انقلابی بزرگ در داخل کشور شکل گرفت و مردم با ایمان به خدا و رهبری حضرت امام خمینی خواستار استقلال آزادی و جمهوری اسلامی بود.
در این راه همانند سید و سالار خود امام حسین جان خود را فدا کرد. شهیده بتول نوعی باهوش و همسرش همگام با دیگر آحاد جامعه در تظاهرات ها شرکت می کرد و انزجار خود را نسبت به این حکومت بیان می داشت تا اینکه در بهمن 1357، انقلاب اسلامی ایران رهبری امام خمینی به پیروزی رسید و مردم ایران از حکومت فاسد پهلوی رها شدند.
اما هنور اوضاع مملکت به علت نوپایی حکومت هم چنان نا آرام بود در بیرون کشورهای بیگانه و در داخل کشور گروهک های منافقین شروع به اختلال در امنیت اغتشاش بین مردم نمودند. آنها به پیرو جوان رحم نمی کردند و در صدد رسیدن به این حکومت بیان می داشت تا اینکه در بهمن 1357، انقلاب اسلامی ایران رهبری امام خمینی به پیروزی رسید و مردم ایران از حکومت فاسد پهلوی رها شدند.
اما هنوز اوضاع مملکت به علت نوپایی حکومت و هم چنان نا آرام بود در بیرون کشورهای بیگانه و در داخل کشور گروهک های منافقین شروع به اختلال در امنیت اغتشاش بین مردم نمودند. آنها به پیر و جوان رحم نمی کردند و در صدد رسیدن به مقصود خود بودند وبرای رسیدن به آن دست به انجام هر کاری از جمله بیگناهی که مظلومانه برای رفع حاجت خود به خیابان می آید می زدند و بدون اطلاع و گناهی به شهادت می رساندند. یکی از همین شهدا «شهیده بتول نوعی باهوش»، بود. او برای خرید عروسی خواهر زاده خود که در همان روز کنار او شهید شد به خیابان رفت و هدف ترور این گروهک ها قرار گرفت.
فرزند شهیده خانم بید خوری می گوید: برادرم از بیماری چشم رنج می برد و مادرم برای مداوا او رابه تهران برد. و این چند روز را در منزل یکی از اقوام گذراند. بعد از معالجه برادرم مادرم دیگر در تهران نماند و هرچه اقوام به او اصرار داشتند که چند روز دیگر پیش آنها بمانند او قبول نکرد و بلافاصله عازم گرگان شد.
او با پای خود سوی سرنوشتش شتافت. عقد دختر خاله ام بود، مادرم قبول کرد تا با آنها برای خرید عقد به بازار بروند. من هم همراه آنها بودم ، مادر بزرگم بعد از نهار اصرار داشت که با ما به بازار بیاید اما مادرم قبول نمی کرد و می گفت: خسته می شوید. بهتر است نیایید.
بالاخره همراه ما آمد اما وسط راه گفت: دیگر کشش ندارم و برگشت. بعد از رفتن او منافقین آمدند، آنها دختر خاله ام را هدف گلوله قرار دادند و در همانجا شهید شد و گلوله ای هم به مادرم زدند که او را زخمی کردند. من با دیدن این صحنه زبانم بند آمده بود فکر می کردم آنها بیهوش هستند آنها را سوار تاکسی مردم و به بیمارستان رساندم دختر خالهام کخ شهید شده بود و مادرم هم در بیمارستان به شهادت رسید و تلخ ترین روز زندگی من آن روز رقم خورد.
مادر شهیده می گوید: زمانی که از دخترم جدا شدم چندی بعد صدای تیراندازی شنیدم دیدم جوانی فرار می کند. فکر کردم انقلابی است. به او گفتم پسر جان فرار کن الان می کشنت، نگو او قاتل فرزندم بود و من اشتباه گرفته بودم.
فرزند شهیده می گوید: بارها و بارها او را به خواب می بینم که او زنده است و همه چیز همه آن صحنه هایی که دیده ام دروغ بوده او هم به من می گوید که من زنده ام و آری شهیدان زنده اند و در پیشگاه پروردگار خود روزی می خورند.
منبع معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرنده فرهنگی شهدا
نظر شما