پلی از جنس/ روایت عشق، فاطمه رحیم اربابی
شنبه, ۰۴ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۳۳
ناگاه از صدای زنگ در حیاط دیده ام گشوده شد. آسمان کمی روشن شده بود. نشان میداد که صبح نزدیک است. شتاب زده به طرف درب حیاط رفتم کمی پشت در مکث کرده از آن طرف صدای مردانه ای گفت: باز کن منم. یکباره همه چیز جلوه دیگری پیدا کرد
به گزارش نوید شاهد گلستان: پلی از جنس نیاز، روایت عشق مادر شهید علیرضا سبطی، فاطمه رحیم اربابی، می باشد. مادری که بیش از سی و یک سال است چشم به راه فرزند خود تمام این سال های بی خبری را به عشق معبود خود تحمل کرده است. که شاید روزی درب حیاط خانه به صدا در بیاید و علیرضا آن سوی درب مادر را به نام بخواند و سال های بی خبری به پایان برسد. شاید در یکی از همین روزها خبری از گمشده خود بیاید با تکه ای ازپلاک و یا چند تکه از استخوان...
اطاق در سکوتی مطلق غرق بود، ساعت دیواری 6 بعداز ظهر را اعلام کرده بود در گوشه دیگر اتاق روی بخاری کتری آب می جوشید، همسرم بر روی تخت به خواب نسبتا عمیقی فرو رفته بود. مدتها بود که آرام و قرار نداشت. تنفس آرام و کوتاه او و رنگ چهره زرد او مرا به یاد برگ های پاییزی می انداخت.
در اتاق کمی باز بود. شعله بخاری به علت هوای تازه، تاریک و روشن می شد. نوری مختصر به فرش اطاق می پاشید. سرم کمی درد داشت. غمی ناخودآگاه روحم را آزار می داد. وجودم سراپا نا آرام بود، می خواستم به گونه ای آرامش خود را به دست بیاورم ولی نه، مثل اینکه بار غم ها آنقدر زیاد بود که هرگز نمی توانستم آن را از وجودم بکاهم.
با دلسردی از جایم برخواستم و کتابی از قفسه کوچک کتابخانه کوچکمان برداشتم تا شاید با مطالعه بتوانم از بار ناراحتی هایم بکاهم. ولی مگر فکر و خیال می گذاشت که دمی آرام بگیرم. از یک طرف بیماری همسرم، از طرف دیگر قرار بود هفدهم اسفند با همسرم برای معالجه چشمانش سفری به خارج از کشور برویم.
فرصت خیلی کوتاه بود و از همه مهمتر دوری پسرم، سه ماه بود که از او خبری نداشتیم. فقط توسط یکی از دوستان همرزمش یک نامه کوتاه و بدون پاکت از جبهه جنوب در تاریخ دوم دی ماه 1376، به دستم رسید. آن هم از طرز نامه نگاری مشخص بود که تند نوشته شده. فقط احوال پرسی و اینکه مادر و پدر مرا حلال کنید. اگر وقتی داشتم حتما به امید خدا می آیم. اینجا کار زیاد است و من به لطف خدای منان توفیق پیدا کرده ام تا بتوانم خدمتی به وطنم و دینم کرده باشم. مادر همانند زینب مقاوم و پا برجا بایست. می دانم در زمان بسیار بدی شما را تنها رها کرده ام ولی بهترین حامی شما خداوند است. ولی به من حق دهید زیرا وطنم و دینم به من حکم می کند که در این برهه از زمان تا آخرین نفس من و تمام همرزمانم به فضل الهی با دشمنان، جبهه جهاد و نفس و از خودگذشتگی و جهاد با دشمنان خدا و اسلام به ندای « هل من ناصر ینصرنی»؟ جواب دهیم.
والدین عزیز ما را دعا کنید که بتوانیم با دست پیرو با ایمانی محکم و شکست ناپذیر و مقاوم و سرسخت ریشه این کافران از خدا بی خبر را از بن برکنیم. در غیر این صورت آنقدر در جبهه می مانیم تا جنگ حق علیه باطل پیروز گردد. دوم دی ماه 1367 علیرضا سبطی.
این بود مضنون نامه، بدجوری دلم گرفته بود، کتاب را رها کردم و از در اطاق آرام و بی صدا بیرون آمدم. کنار باغچه کوچکی که آنطرف حیاط خانه مان بود رفتم، بهار داشت از راه می رسید و زیبایی خاصی به درختان داده بود. گل های همیشه بهار آنچنان زیبا و قشنگ بودند که آدمی را به وجد می انداخت. هوای بهار و نسیم خنکی که می وزید مرا به یاد روزهای انداخت که بچه ها همگی کنار هم با یک دنیا آرامش زندگی می کردم. بهار من از هر بهاری بهارتر بود .تمام فصل های سال بهاری دل انگیز را در وجود بچه هایم می دیدم و لمس می کردم. روح پرطراوت آنها، صداقت و پاکی آنها از همه مهمتر ایمان قوی که بیشتر از پدر به ارث برده بودند همانند فرشتگان آسمانی بود. همسرم، مرد خوب زندگیم سالم و تندرست همگی با هم یک خانواده خوشبخت و دور از هرگونه ناراحتی زندگی را سپری می کردیم.
علیرضا پسر بزرگترم در سال چهارم در کنکور سراسری در دانشگاه بوعلی همدان قبول شد و در مهر ماه همان سال مشغول تحصیل شده و درست سه ماه بعد هوای جبهه او را از این رو به آن رو کرد به طوری که می گفت در حالی که کشورم در جنگ است من به خود اجازه نمیدهم که در اینجا بنشینم و درس بخوانم. جای من در جبهه بیشتر مثمر ثمر می باشد و با این افکار در بیست آذر 1364، خود را در سپاه همدان معرفی کرد و از آن طریق به جبهه اعزام شد. در حالی که ما اصلا اطلاع نداشته بودیم.
همان زمان پسر کوچکترم محمد رضا هم به تشویق برادرش از گرگان عازم جبهه شد. من ماندم و همسرم که روز به روز از نظر جسمی ضعیف تر می شد. گویا با رفتن فرزندانمان کمرش شکست. او هم بارها تصمیم گرفت که خود نیز به جبهه برود و در کنار بچه ها کارهایی که در خور توان او بود مثل تبلیغ دین مشغول شود ولی پزشک معالج او اجازه نداد و او همین طور روز به روز از درون خالی شد. با اینکه خود بچه ها را تشویق به رفتن می کرد ولی همواره فکر و خیال او را بی نهایت از پا درآورده بود.
راستی از موضوع خارج شدم مرا ببخشید زیاد وراجی می کنم. با توکل به خدا از جا بلند شدم وضو گرفتم سر به سوی آسمان بلند کردم، ستاره ای درخشان و نورانی مثل گوی طلایی جلوه گری می کرد. اندازه آن نیز مثل نورش به نسبت ستارگان دیگر اعجاب انگیز بود. به یادم نیست که چنین ستاره ای را در طول زندگی خویش دیده باشم. درخشندگی بی نهایت داشت و آیا این نشانه رحمت خداوند بود؟ پس از ماه ها احساس خوبی در وجودم پیدا شد، به یاد رزمندگان و بسیجیانی افتادم که فی سبیل الله مجاهدت می کنند و خوم پاک خود را نثار دین و انقلاب کرده اند و بر من مادر واجب است که لا اقل دوری فرزندم را تحمل کنم.
خودم خودم را دلداری می دادم و با این افکار آرام می شدم. خواب به چشمانم نیست شب از نیمه گذشته آسمان پر از ستاره است. ستارگان چشمک زنان اطاعت امر خدارا میکنند. توی حیاط خانه روی یکی از پله ها نشستم، چشمانم پر از اشک بود. خدایا کمک کن تا قبل از این مسافرت دور یک بار دیگر فرزندمان را ببینم.
نگاهم دوباره به ستارگان شب، نشسته در پهنای نیلی رنگ آسمانی با آن ابهت و جلال و هزاران هزار ستاره، دلم به نور تازه ای روشن شد. روحم به سوی بالا به نقطه ای که مافوق همه نقاط عالم قرار گرفته آنجا که همه چیز از اوست و بسوی او باز میگردد. بغض گلویم را میفشرد، پیشانیم را عرق شرم خیس کرده گویی از نگریستن به آسمان خجالت می کشم. از این همه سماجت.
خداوندا به عظمت و یکتایی خودت برما رحم کم و و جگر گوشه مان را برای یک بار هم که شده ببینم. پروردگارا این بنده گدای خود را که به درگاه تو آمده آمده حاجت روا کن. گریه گلویم را می خراشید و بغض حنجره ام را می فشرد. گویی هرچه بیشتر می گریستم و هرچه افزونتر زاری می کردم دلم شادمانتر و روحم سبکتر می شد.
آنقدر اشک ریختم و التماس کردم و ائمه اطهار را واسطه قرار دادم. ناگاه از صدای زنگ در حیاط دیده ام گشوده شد. سر برداشتم و به اطراف نگریستم. آسمان کمی روشن شده بود. نشان میداد که صبح نزدیک است. شتاب زده به طرف درب حیاط رفتم کمی پشت در مکث کرده از آن طرف صدای مردانه ای گفت: باز کن منم. یکباره همه چیز جلوه دیگری پیدا کرد.
پس از سه ماه انتظار روح تازه ای در کالبد وجودم دمیده شد. و آنجا پی به معجزه الهی بردم و فهمیدم که خداوند خواسته این مادر رنجدیده را اجابت کرده است. با تمام وجودم فریاد زدم خدایا شکرت. پسرم کجا بودی؟! در را باز کردم و هر دو در آغوش هم فرو رفتیم. با صدای آرام همسرم که می گفت: فاطمه وقت نماز شد به خود آمدم. فریاد زدم محمد، علیرضا آمده. گریه مجالم را نمیداد. او باور نداشت فکر می کرد شوخی میکنم. ولی صدای گرم و با محبت علیرضا پدرش را به خود آورد. در تاریکی شب مثل شهاب به فرزندش نزدیک شد. هر دو با فشار همدیگر را در آغوش گرفتند. من باورم نمیشد همان طور که آنها یکدیگر را یغل کرده بودند به آنها نگاه می کردم.
خدایا قدش انگار بلندتر و شانه هایش پهن تر و قوی تر و صورتش نورانی تر شده بود. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. زبانم بند آمده بود خوشحالیم آنقدر بود که قابل وصف نبود. با همان آرامش همیشگی کنارم آمد و زیر گوشم زمزمه کرد و گفت: مادر جان دوست رزمنده ام را با خود آورده ام.اجازه میدهید امشب منزل ما بخوابد چون این وقت شب ماشین برای گنبد نیست. با کمال ادب و احترام آنها را به اطاق پذیرایی راهنمایی کردم و خود برای تهیه چای و میوه به آشپزخانه رفتم.
ساعتی بعد همگی نماز صبح را خواندیم. آنها رفتند و خوابیدند ولی من و همسرم در حالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم به دعا و نیایش به درگاه خداوند منان نشستیم. ساعت هشت و نیم صبح صبحانه را آماده کرده و آنها را از خواب بیدار کردم. بعد از صبحانه کلی گل گفتیم و گل شنیدیم. او از جبهه و جنگ می گفت و ما همچنان سزاپا گوش بودیم.
ساعتی بعد دوست رزمنده اش خداحافظی کرد و رفت. آن روز چه روز فراموش نشدنی بود. با اینکه مدت آن بسیار کوتاه بود ولی علیرضا از همه جهت سعی داشت که سه ماه نبودنش را جبران کند. تمام کارهای عقب افتاده پدرش را انجام داد و با هم وسایل سفرمان را بستیم.
ساعت هشت شب ما را از زیر آینه و قرآن رد کرد و من و پدرش را به خدا سپرد و تا ترمینال با ما آمد. موقع خداحافظی از او خواستم که حداقل تا چند روز دیگر در گرگان بماند. ما برای مداوای همسرم راهی هندوستان شدیم.
ولی به طوری که بعدها شنیدم، علیرضا دو روز بیشتر در گرگان نمانده بود. و این دو روز را هم به همه اقوام سر زده بود و از همه طلب حلالیت کرده بود. ما هم تا دوازدهم فروردین در مسافرت بودیم.
عصر روز دوازدهم که برگشتیم. پدرم به من تلفن زد که صبح همان روز علیرضا با من تماس گرفته است و حالش خوب است. و پیغام داده است که به پدر و مادرم بگویید؛ که حال من خوب است نگران من نباشند و به قوت الهی مشغول به خدمتم فقط بگویید برای من دعا کنید.
همان روز به آدرسی که قبلا داده بود برایش نامه نوشتم ولی متاسفانه نامه در تاریخ دوم اردیبهشت 1367، برگشت خورد. دقیقا در بیست و هشتم فروردین 1367، علیرضای من در حمله فاو مفقودالاثر شده بود.
وقتی این خبر ناگهانی پس از یک ماه توسط تعاون به ما رسید. همسرم مات و مبهوت نگاهم می کرد. درپشت نگاهش هزاران هزار حرف نهفته بود. حتی دهانش را باز نکرد. هردو سر به سوی آسمان کردیم و خدا را شکر کردیم و گفتیم خدایا راضی ایم به رضای تو.
دوستان و آشنایان و تمام فامیل های دور و نزدیک برای عرض تسلیت و همدردی به دیدن ما آمدند. هیاهویی در منزل ما به پا شده بود. درمیان جمعیت پیرزنی با صدای بلند گریه می کرد. موهایش را می کشید و لباسش را پاره می کرد. من به خود گفتم: آخر او کیست؟ که این گونه جامه میدرد و علیرضا را می شناسد. برایش کمی آب قند بردم. زنی بود با دستانی پینه بسته و لباس ژنده پوش. قدی نسبتا بلند ولی پشتش خمیده. وقتی چشمش به من افتاد دوباره بیهوش شد. همه از هم سوال می کردند که او کیست؟
خانم سبطی آیا او را می شناسی؟ من در حالی که اظهار بی اطلاعی می کردم متعجب هم بودم. او پشت سر هم گریه می کرد و علی علی میکرد. مادر علیرضا درست است که می گویند علیرضا مفقود شده است. با سر جواب دادم بله و او دوباره فریاد زد. خدایا پس چه کسی ما را یاری کند. علی رضا تکیه گاه ما بود. با خصلت علی علیه السلام به ما می رسید. نان آور خانه ما بود. حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم. او مثل فرزندمان بود. توی گرما گرم تابستان و شب های سرد زمستان کسی از خانه خارج نمی شد، او به ما سرمی زد و تمام مایحتاج زندگی ما را فراهم می کرد. خانه ما را درست کرد برایمان برق کشید. هر وقت به ما سر می زد به ما قوت قلب می داد. انگار این پسر درس محبت را از علی آموخته بود.
تمام جمعیت که علیرضای من را می شناختند و با روحیه او آشنایی داشتند اشک میریختند و این زن مرتب به سر و روی خود می زد. چند ماهی است که علیرضا به ما سر نزده است تا که خبر رسید که مفقود شده است.
او می گفت ومی گفت و بد سر و روی خود می زد. من گیج و متعجب به خود می گفتم من تا به حال فرزندم را این گونه نمی شناختم. می دانستم که روحیه عای وار دارد. ولی تا این اندازه نمی دانستم. که چندین خانواده در زیر پوشش او بوده است. با اینکه فقط بیست سال و چند ماهی بیشتر نداشت هر چه کار می کرد و هرچه از ما می گرفت خرج خانواده های مستمند می کرد.
لحظه ای بعد زن آرام شد. و خود را اینگونه معرفی کرد. ببخشید که من مجلس شما را به هم زدم. اسم من مش مدینه است. با همسرم کنار در ملاقاتی ارتش زندگی می کنیم.
خدایا مرا ببخش چطور تا به حال او را ندیده بودم و علیرضا از او چیزی به ما نگفته بود. دیگر نتوانستم
خود را نگه دارم یکباره زن را بغل کردم و با هم دوباره گریه کردیم. این بار گریه من به خاطر مفقود شدن فرزندم نبود بلکه به خاطر روح بلند و با عظمتش بود که به گفته خودش مادر جان دنیا برای من از پر کاه هم بی ارزش تر می باشد.
پسرم به قربان کرم و یخششت هر چه داشتی در راه خدا دادی و فقط با یک دست لباس به جبهه رفتی. بله کرم این است که شخصی آنچه دارد بدهد و ایثار کند و اجری جز رضای خدا نخواهد. با صدای گرفته ولی بلند فریاد زدم مادر علیرضا جان تو، انسانیت و شهامت و جوانمردی را کامل کردی و تا آخرین نفس با نفس اماره جنگیدی حتی در جبهه های جنگ از کسی عقب نماندی و وظیفه دینی ات را به طور کامل انجام دادی. خوشا به حال تو که بهشت زیبا را با همرزمانت خریدی. ای محور همه فداکاری ها و رنج ها. ای فرزند صالح خوبم من به خود می بالم و خدا را سپاس می گویم که فرزندانی اینچنین شایسته و با تقوا ی انسان دوست نسیبم کردی که هر روز باعث سرافرازیم شدند.
من تمام این سال ها فقط با خاطره شیرین تو خوشم و انتظار می کشم. سه سال بعد از رفتن علیرضا پدرش در سال 1370، دنیا را وداع گفت. در حالی که تا آخرین لحظه به یاد او بود. من و پسر دیگرم محمد رضا را تنها گذاشت. ایشان نیز همانند برادرش انسانی مفید، از خود گذشته و فداکار و تمام محسنات برادر دیگرش را دارا می باشد. هر دو سعی داریم تا زنده هستیم راه او را ادامه بدهیم. تا شاید بتوانیم باطنی به پاکی فرشتگان و ظاهری به سپیدی برفها پیدا کنیم. خداوند بزرگ را سپاس می گویم از این همه محبت که مرا قابل داشت که مادر فرزندانی باشم این چنین شایسته و فداکار.
والسلام من التبع الهدی سلام بر کسانی که پیروی کردند و هدایت شدند.
نظر شما