شهیدی که با لبان تشنه شهد شهادت را نوشید
به گزارش نوید شاهد گلستان: شهید حسنعلی درويشــي، هفدهم تیر 1347، در روستاي سرآسیاب فرسنگي از توابع شهرستانکرمــان به دنیا آمد. پدرش غلامحســین و مادرش زینب نام داشــت. دانشآموز سوم راهنمایي بود. از سوي بسیج در جبهــه حضور یافت. پانزدهم مرداد 1362، با ســمت تیربارچــي در قلاویزان هنگام درگیري با نیروهاي عراقي بر اثر اصابت ترکش به شــهادت رسید. مزار او در گلزار شهداي شهرستان آزادشهر قرار دارد.
شهید حسنعلی درویشی، در در یکی از محله های شهرستان کرمان در یک خانواده مذهبی یه دنیا آمد. پدر بزرگوار ایشان قاری قرآن و مقید به فرامین الهی و مادرش نیز شیفته اهل بیت بودند. او در دوران کودکی و نوجوانی به مکتب جهت فراگیری قرآن می رفت. به عنوان قاری قرآن قبل از اذان از بلند گوی مسجد قرآن را با صوت دلنشین تلاوت می کرد و خانواده او با شنیدن صدای او افتخار می کردند که چنین فرزندی را تربیت کرده اند.
مادر شهید، زینب گمرکی می گوید:
«من شیر دادن به فرزندم را در اعزای امام حسین «ع»، در حالی که اشک می ریختم انجام می دادم.»
آری فرزندی که شیر را با مخلوطی از اشک مادرش در عزای امام حسین «ع»، خورده و گوشت و خون او با فرهنگ حسینی رشد یافته شایسته چنین افتخاری است.
برادرش حاج احمد رضا درویشی می گوید:
حسنعلی در شش سالگی به دبستان نواب صفوی رفت و پنج سال ابتدایی را با سرافرازی در آنجا گذراند. ایشان یکی از دانش آموزان ممتاز این مدرسه بود. دوران راهنمایی را در مدرسه مولوی آزادشهر آغاز کرد. که هر سال نیز به عنوان یکی از بهترین قاریان قرآن مدرسه معرفی می شد که در این رابطه جوایزی نیز دریافت کرده است.
مادرش زینب گمرکی می گوید:
حسنعلی فرزند بسیار دلسوز و مهربانی برای من و پدرش بود. او حتی در انجام کارهای منزل به من کمک می کرد و در بین فرزندانم از مظلومیت خاصی برخوردار بود
جوان ترین بسیجی آزادشهر
برادرش مهدی درویشی می گوید:
وقتی بسیج مستضعفین به فرمان امام راحل تشکیل شد. حسنعلی با وجود سن کمی که داشت، در بسیج شرکت کرد و یکی از جوانترین بسیجیان پایگاه سیدالشهدا آزادشهر بود. به قول دوستان بسیجی اش وقتی اسلحه را به دست گرفت بلندتر از قدش ب.د. در مورد خصوصیات جسمی و روحی حسنعلی باید بگویم، او نوجوانی بلند قد بود. دارای بدنی ورزیده و بسیار جدی. از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود.
سخت ترین لحظه دوران آموزشی
برادرش حاج احمد رضا می گوید:
حسنعلی نسبت به انجام فرایض دینی بسیار مقید بود و من از مشاهده عبادت و نماز خواندن وی، بسیار لذت می بردم و این لحضات جزء شیرینترین لحظات عمرم در خاطرم نقش بسته است. یادم می آید او دوره آموزشی اش را در پادگان منجیل در سال 1361، گذراندن. ماه مبارک رمضان آن سال نیز در فصل تابستان قرار گرفته بود. با این وجود حسنعلی کلیه روزهای ماه رمضان را روز گرفته بود. بارها به او شوخی می گفتم: تو ضعیفی و قادر به گرفتن روزه نیستی.
او با شنیدن این سخن ناراحت می شد ولی در کار خود مصصمم و پایدارتر می شد. حسنعلی در ایامی که پس از آموزشی به منزل آمده بود رو به من کرد و گفت: داداش من با آن همه سختی ها و آموزش های رزمی که دیدم، برایم سخت نبود به جز یک روز، روزه ماه رمضان که از من فوت شد. آیا از لحاظ شرعی من گناه کرده ام ؟ صورتش را بوسیدم و عرض کردم تو خیلی به کمال رسیده ای و اگر همه روزه های ماه رمضان را را هم روزه نمی گرفتی، چون در حال گذراندن آموزش های سخت جبهه بودی به حکم فتوای امام روزه بر تو واجب نبوده است.
عشق به هنرخطاطی
حاج احمد رضا درویشی در ادامه می گوید:
برادرم به کارهای هنری خصوصا خطاطی روی پارچه و تراکت علاقه داشت. از محضر خوشنویسانی مثل آقای رهبر «خطاط با سابقه سپاه و جهاد»، و همچنین شهید حمید رجبلو استفاده شایانی کرد. و بارها در اوقات فراغت جهت یادگیری این هنر با آن عزیزان، همکاری مستمر داشت. او به همراه بقیه دوستان خوشنویس کارهای تبلیغاتی و نوشتن پارچه جهت تبریم و تسلیت در ایام الله و تشییع شهدای جنگ تحکیلی را انجام می داد.
تو بروی بازنمی گردی
پدر شهید غلامحسین درویشی می گوید:
به علت اینکه مدام در فعالیت های بسیج شرکت می کرد. سال سوم راهنمایی مردود شد. سال بعد به من گفت: پدر اجازه بده به جبهه بروم.من به او گفتم: پسرم برای تو درس خواندن واجبتر است. حسنعلی در جواب به من گفت: پدر اگر قبول شدم به من قول می دهی که از رفتنم به جبهه جلوگیری نکنی؟
به او گفتم: تو قبول شو، من اجازه رفتن به جبهه را به تو می دهم.
برادرش حاج مهدی می گوید:
حسنعلی بعد از امتحانات خرداد ماه و گرفتن کارنامه قبولی پیش پدر آمد و گفت: پدر من با معدل خوبی قبول شدم. حالا چه میگویی؟
پدر درجواب گفت: هنوز هم مایل نیستم که تو به جبهه بروی، زیرا سن تو کم است و طاقت و تحمل مشکلات و سختی ها را نداری.
بعد از اینکه صحبت های پدرم به اتمام رسید، چشمان حسن علی پر از اشک شد. و با حالت سوز و گریه گفت: پدر مگر به من قول ندادی؟ پدر سرش را به پایین انداخت و گفت: بگذار حالا که میخواهی بروی حرفی به تو بگویم، برادرانت رفتند و شهید زنده «جانباز»، برگشتند اما تو بر نمی گردی.
حسنعلی لبخندی زد و در جواب پدر گفت: کسی که در راه خدا رفت و جهاد کرد. زنده بماند یا شهید شود هیچ فرقی با هم ندارد. من عاشق جبهه هستم. پدر در پایان گفت: حالا که عاشق جبهه هستی، برو تو را به خدا می سپارم.
عشق به جبهه
برادرش مهدی درویشی در ادامه می گوید:
حسنعلی به سن قانونی برای اعزام به جبهه نرسیده بود زمانی که برای ثبت نام، نزد مسئول اعزام به جبهه شهرستان آزادشهر رفت. ایشان را ثبت نام نکردند. حسنعلی، به سن قانونی برای اعزام به جبهه نرسیده بود زمانی که برای ثبت نام،رفت او را قبول نکردند. حسنعلی برای رسیدن به هدفش که تمام عشق و علاقه اش بود با خودکار تاریخ تولد شناسنامه خود را یک سال بزرگتر کرد و از شناسنامه کپی گرفت و برای ثبت نام رفت.
برادرش حسینعلی درویشی «ایشان از پاسداران آن زمان بود» می گوید:
موقع اعزام به جبهه، مسئول اعزام به نیرو به من گفت: برادرت به سن قانونی نرسیده، اگر میخواهی او را برگردانم و از رفتنش جلوگیری کنم؟ در آن لحظه حسنعلی به من خیره شد و با نگاهی پر از امید و عشق به من نگریست و منتظر جواب بود که آیا برادر بزرگترش به او اجازه رفتن می دهید یا نه؟ بعد از اینکه اجازه رفتن را به او دادم مرا بوسید. اشک شوق از گونه حسنعلی سرازیر شد و آنقدر خوشحال شد که گویی تمام دنیا را به او داده اند.
مهدی درویشی می گوید:
خوب به یاد دارم زمانی که آموزشی حسنعلی به پایان رسید، مدتی را برای مرخصی به منزل آمد، روح و روانش خیلی تغییر کرده بود. چهره اش از همیشه شاداب تر و نورانی تر شده بود.
رزمنده ساده
برادرش احمد رضا درویشی می گوید:
حسنعلی بعد از گذراندن دوره آموزشی اذعان می کرد که دنیای آموزش برایش دنیای جدیدی بود که با هیچ عالمی قابل تعویض نیست. او به من گفت: بسیار راضی هستم از اینکه دوره آموزشی ام در ماه مبارک رمضان بود. چون صبح ها ما را به کوهنوردی می بردند و عصر ها برمی گرداندند. فقط من از یک چیز ناراحت هستم اشتباها یک روز آب خوردم. من به او گفتم: برادر ناراحت نباش روزه تو مقبول است.
بعد از ظهر روز قبل از اعزام به جبهه چند ساعتی را با حسنعلی بودم به اتفاق هم به پارک شهر رفتیم. در بین راه صحبت های زیادی با هم داشتیم. به او گفتم چه رسته ای را در جبهه انتخاب کرده ای؟ گفت: علاقه من فقط به رزمندگی ساده است «تیراندار». گفتم: همه جوانب را در نظر گرفته ای؟ قادر هستی این کار را انجام دهی؟ حسنعلی گفت: آموزش را با تمام سختی ها و مشکلات گذراندم. رزمندگی برای من سهل و آسان است. او به من گفت:احمد جان من دوست دارم بعد از سوم راهنمایی وارد حوزه علمیه قم شوم.
به او گفتم خیلی هم خوب است. اما داداش امیدوارم درس بخوانی در پایان دیپلم وارد حوزه شوی که هم زود رشد کنی و هم یک روحانی با سواد شوی. او نیز حرف مرا تایید کرد.
بعد از تمام شدن حرف حسنعلی گفت: وقت نماز است زودتر به مسجد جامع برویم. و او آخرین نمازش را در مسجد جامع آزادشهر خواند. بعد از نمار همه متفرق شدند. هر چقدر در صحن مسجد منتظر ماندم، حسنعلی نیامد. به درون مسجد رفتم، دیدم حسنعلی سر به سجده گذاشته و ذکر می گوید. حدود نیم ساعت سرش یه سجده بود و با خدایش نجوا می کرد. با دیدن آن صحنه حسرتی را بر دل من گذاشت که چرا تا آن روز او را نشناختم و درکش نکردم. بعد از نماز به او گفتم: قبول باشد. او گفت: ما هرچه داریم از اوست. خدا از همه قبول کند.
برادرش حسینعلی می گوید:
چند روز قبل از اعزام برادرم به جبهه به او گفتم: حسن جان، تو که دوست داشتی به حوزه بروی هم اکنون حوزه ثبت نام می کند. لبخندی به من زد و گفت حرفی بگویم ناراحت نمی شوی؟ من به نشانه "نه" سرم را بالا بردم و او گفت: داداش برای شهادت هم ثبت نام می کنند.
بدرقه
برادرش احمد رضا می گوید:
در روز اعزام پدر و مادرهای زیادی برای خداحافظی و بدرقه فرزندانشان جمع شده بود اما پدر و مادرمان در آزادشهر نبودند. حسنعلی را تا جایی که سوار ماشین شد بدرقه کردیم، در آخرین جمله موقع خداحافظی گفت: سلام مرا به پدر و مادر برسانید و به آنها بگویید که مرا حلال کنند، شاید خواست خدا بود که موقع اعزام ، پدر و مادر در کنارم نباشند.
او با روحیه بالایی که داشت در جلوی صف اعزام، در حالی که عکس امام خمینی را در دست داشت آرام و استوار قدم بر می داشت.
یکی از دوستان شهید "مهدی دیدگاه" می گوید:
روز اعزام به جبهه حسن را دیدم که مظلومتر از همیشه ساکت و آرام به طوری که گویی یک دنیا حرف در دل دارد، درون صف اعزام به جبهه ایستاده بود، من از اینکه حسن را به جبهه می برند «با وجود سن کم»، تعجب کردم. که چرا مرا نمی برند. به او گفتم: حتما پارتی بازی کرده ای و شناسنامه مال خودت نیست وگرنه تو را نباید می بردند. با لبخندی جوابم را داد و رفت. گویی می دانست که می خواهد به دیدن یار برود. بعدها فهمیدم که حسنعلی شناسنامه اش را بزرگ کرده بود.
نامه ای به امام جمعه آزادشهر
برادرش مهدی درویشی می گوید:
حسنعلی، بعد از عملیات والفجر 3، نامه ای به امام جمعه شهرستان آزادشهر «آقای خطیب»، نوشت. متن چنین بود:
«ما تعدادی از رزمندگان آزادشهر، بعد از عملیات والفجر 3، و موفقیت در این عملیات به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم که با دعای خیر شما توانستیم موفق شویم، از شما می خواهیم که ضمن حضور در مجالس و محافل و نماز جمعه از دعای خیر ما را بی نصیب نگردانید.»
لحظه شهادت
مهدی درویشی در ادامه به گفته یکی از همسنگرانش از نحوه یه شهادت رسیدن او می گوید:
بعد از شهادت در عملیات والفجر 3 در مهران و پس گرفتن قله های کله قندی توسط رزمندگان اسلام، حسنعلی وظیفه اش حفظ قله بود.
در روز شهادت، حسنعلی بسیار نماز خواند و برای اولین بار قرآن را با صدای بلند قرائت کرد. بعد از خواندن نماز و قرآن برای رفع تشنگی از سنگر بیرون رفت. دوستان به او تانکر آبی را که در همان نزدیکی بود نشان دادند که چندین رزمنده نیز از لشکر 5، نصر خراسان، منتظر نوشیدن آب بودند.
حسنعلی در صف ایستاد، در همان لحظه خفاشان روزگار با بمب های پالم آنجا را به آتش کشیدند. حسنعلی به همراه چندین رزمنده دیگر که برای نوشیدن آب رفته بودند به شهادت رسید.
بدن حسنعلی سوخته بود و قابل شناسایی نبود و می خواستند او را به عنوان شهید مفقودالاثر اعلام کنند. اما از آنجایی که خدا می خواست هویت هویت این شهید مشخص شود، حسنعلی قبل از شهادت شلوار بسیجی برادرش حسینعلی را به تن داشت. به طوری که بر روی جیب راست آن نام حسینعلی درویشی را نوشته شده بود. با اینکه تمام بدنش سوخته بود اما آن قسمت از جیب شلوار سالم مانده بود و از آن طریق شهید حسنعلی شناسایی شد.
برادرش حسینعلی درویش می گوید:
بعد از اعلام خبر شهادت حسنعلی به من اطلاع دادند که برای شناسایی جسد به سردخانه بروم وقتی به آنجا رسیدم کشوی مربوطه را باز کردند به دلیل سوختگی پیکرش او را خوب شناسایی نکردم و از آنها خواستم که قسمت های بیشتری از جسد را به من نشان بدهند. قسمتی از پای او را نشان دادند به محض دیدن اتیکت جیب شلوارش که نام من رویش نوشته شده بود، مطمعن شدم این پیکر برادرم حسنعلی است.
خبر شهادت
حسینعلی در ادامه می گوید: بعد از شناسایی جسد برادرم به آزادشهر برگشتم. مادرم پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ بعد از چند دقیقه گفتم: حسنعلی تیر خورده ولی زنده است. مادرم گفت: اگر زخمی شده مرا هم ببر تا او را ببینم. همان لحظه فریاد زد که اینطور نیست، حسنعلی من شهید شده است.
در همین حین پدرم وارد خانه شد و پرسید حسنعلی شهید شده یا زخمی است؟ با صدایی بغض آلود گفتم: او شهید شده است. پدر با شنیدن این حبر دست به آسمان دراز کرد و گفت: «انالله وانا الیه راجعون» و بعد دستش را به پهلو گرفت مانند کسی که کمرش شکسته باشد و بر روی زمین نشست. مادرم با شنیدن این خبر از هوش رفت.
در همان لحظه برادرم احمد رضا وارد خانه شد و با دیدن این صحنه روی زمین نشست و دستانش را به طرفین سرش گرفت و بعد از جا بلند شد. زن همسایه برای دلداری مادرم آمده بود و گفت: گریه نکنید مگر ما شهید رجایی ها را از دست نداده ایم؟ مانند حسنعلی بسیار بودند که رفتند و می روند. با شنیدن این سخنان مادرم آرام شد.
معلم قرآن او عباس قرآنی می گوید:
در سال 59-60 من به عنوان معلم قرآن در مهدیه آزادشهر به نوجوان هایی مانند شهید حسنعلی، قرآن تعلیم می دادم. یک روز بعد از اتمام کلاس که از کوچه مهدیه می گذشتم، چشمم به حسنعلی افتاد که در صف نانوایی ایستاده بود. با تعجب از او پرسیدم چرا اینجا ایستاده ای و سر کلاس حضور پیدا نکرده ای؟ رو به من کرد وگفت:چون بعد از اتمام کلاس به شما نان نمی رسد، من صف ایستاده ام تا برای شما نان بگیرم. خدا را خوش نمی آید و از انصاف به دور است که شما برای ما زحمت بکشید و بدون نان به خانه بروید. من با شنیدن این حرف منقلب شدم و گفتم: الله اکبر، ماشاءالله به این معرفت.
یکی از دوستان شهید اصغر اردنجی می گوید:
حسنعلی همواره به من و دوستانش سفارش می کرد که مرا حلال کنید و اگر خطایی انجام داده ام مرا ببخشید .
او همیشه این آیات را به شکل سرود می خواند«ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ء عندربهم یرزقون»، حسنعلی همیشه به من می گفت: اصغر آقا اگر شهید شدم، تو سر مزارم می آیی؟ من به او گفتم ان شاالله زنده بمانی که علیه دشمنان اسلام بجنگی و پیروز شوی.
مادرش می گوید: روزی حسنعلی عکس دو برادر که هر دو شهید شده بودند را به منزل آورد و به تن دیوار نصب کرد. من به او گفتم این عکس ها را تن دیوار نصب نکن. من با دیدن چهرهی این جوانان ناکام ناراحت می شوم. حسنعلی گفت: این عکس ها را آوردم تا تو عادت کنی. روزی هم تو باید این داغ را تحمل کنی.
مهمان قاسم بن الحسن
برادرش احمد رضا می گوید:
شب سوم شهادت برادرم، او را در خواب دیدم به او گفتم: حسن جان من جسد تو را ندیدم و از این بابت ناراحت هستم. و نمی دانم تو قبل از شهادت آب خوردی یا نه؟ حسنعلی جواب داد: از اینها بگذر میدانی من مهمان چه کسی هستم؟ گفتم: نه.
گفت: من مهمان قاسم بن الحسن هستم.
مادر شهید می گوید:
شبی در خواب حسنعلی را دیدم و او را به منزل تعارف کردم. حسنعلی گفت: مادر تو رودخانه ای در جلوی پای من قرار دادی که من نمی توانم از آن عبور کنم. و به منزل بیایم. «منظور گریه هایی بود که مادر بعد از شهادت پسرش می کرد که شهید به رودخانه ای تعبیر کردند.»
در مورد ایثار و فداکاری این خانواده محترم همین بس که به غیر از شهید حسنعلی درویشی، سه شهید زنده«جانباز»، نیز تقدیم انقلاب کرده اند.
کلامی از سخنان شهید حسنعلی درویشی:
تقوی و ایمان را نمی شود در لابه لای کتاب ها پیدا کرد. نه مطالعه در باره تقوی انسان را متقی می کند. و نه سخنرانی. مطالعه و سخنرانی می تواند به انسان کمک کند «در جهت تقوی»، نه اینکه او را متقی کند. انسان ها با عمل می توانند به درجه تقوی برسند و متقی شوند. انسان متقی به جایی می رسد که می تواند بهشت و جهنم را ببینند. مطالعه کردن ضرورت دارد، اما چه بسیاری از اشخاص که مطالعه می کنند و آگاهی زیادی دارند ولی هنور تابع هوای نفس هستند. عالم شدن با آدم شدن فرق می کند.
اولین نامه
بسمه تعالی
خدمت پدر و مادر عزیزم
با درود و سلام بر امام امت و ملت شهید پرور ایران و با سلام به رزمندگان اسلام خدمت پدر و مادر گرامی و ارجمندم، سلام عرض می کنم. پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواسته و خواهانم. امیدوارم که حال همه برادران و خواهرانم خوب باشد. خدمت حسین و کبری سلام زیاد برسانید. خدمت محمد ابراهیم و خانواده اش سلام زیاد برسانید پدرجان من حالم خوب است و ما از روزی که حرکت کرده بودیم چهار روز در پادگان المهدی در چالوس بودیم و الآن به منجیل انتقال یافته ایم و آموزش ما شروع شده است و جایمان خیلی خوب است.
اگر دوستانم از من خبری گرفتند به آنان سلام مرا برسانید و اگر نتیجه های ما را زده بودند نمره های من را برایم بفرستید. احمدآقا و صدیقه خانم را سلام زیاد برسانید. نورعلی و صدیقه خانم را از قول من سلام برسانید. پدرجان اینجا چند نفر از پاسداران او را اخراج می کنند دیگر عرضی ندارم جز سلامتی شما خدا یار و نگهدارتان باد به امید دیدار هرچه زود انشاالله . . .
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی نگهدار.