ده سال اسارت ده سال انتظار!
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۴۶
در حالیکه عبدالحمید در اسارت عراقی ها به سر می برد نامزدش که فراق ده ساله را تاب آورده بود در نامه ای پر از عشق نوشت:« سلام به تو كه بيصبرانه مشتاق ديدارت هستم، بدان كه من تا زنده هستم بهعهد و پيمان خود وفادار خواهم بود وجز تو، بهكسي فكر نخواهم كرد همواره دعاگوي شما خواهم بود، تا سالم برگردي. اگر خدا قسمت كند تو آزاد ميشوي و برميگردي و بعد با هم ازدواج ميكنيم»... توجه شما را به گفتگوی خواندنی نوید شاهد با این جانباز آزاده جلب می کنیم.
نوید شاهد گلستان: به مناسبت هفته آزادگان به سراغ آزاده و جانبار 55 درصد دفاع مقدس رفته ایم تا گفتگویی ویژه با این بزرگ مرد دفاع مقدس "عبدالحمید سن سبلی" داشته باشیم. مگر ميشود ده سال در زندان بعثيها بود، طولانيترين دوره اسارت را نسبت به همرزمان خود گذراند، شديدترين شكنجههاي روحي و جسمي و مشكلات زيادي را تحمل كرد، آن وقت چيزي براي گفتن نداشت!من ميدانستم كه حميد گفتنيهاي زيادي در دل دارد كه هر يك از آن ميتواند بخشي از ناگفتههاي آزادگان و برگي از تاريخ نانوشته اسيران و تاريخ جنگ باشد و باید اين خاطرهها و خبرهاي نانوشته را از زبان او بيرون كشيد و دل پردرد او را تخليه كرد، تا او قدري سبك شده و احساس آرامش كند و مردم ايران نيز بدانند كه در دل حميد چه چيزهايي پنهان شده است و بعد اين گفتهها به اوراق تاريخ ايران و تاريخ جنگ افزوده شود و نسل جوان امروزي و نسل آينده بدانند كه اين سرزمين با فداكاري و ايثارگري رزمندگاني، مثل عبدالحميد آزاده، بدون توجه به دين و مذهب و قوميت آنان، از شر دشمنان حفظ شده است، تا جوانان قدر اين نعمت را خوب بدانند و از ارزشهاي خون شهيدان بهخوبي پاسداري كنند.
_لطفا خودتان را برای خوانندگان نوید شاهد معرفی کنید.
بسم الله... من عبدالحميد سنسبلي هستم، ساكن روستاي «چنسولي» از توابع شهرستان «آق قلا» در استان گلستان، فرزند مرحوم آقاويلي آخوند سنسبلي؛ در روز پانزدهم شهريور ماه سال 1338، در این روستا به دنيا آمدم. من هفت برادر و نه خواهر، البته از دو مادر دارم.
_دوران تحصیلی خود را چطور سپری کردید؟
تحصيلات ابتدايي را در مدرسه روستاي خودمان گذراندم و با كودكان آن روستا درس خواندم. در آن سال در روستاي ما مدرسه ابتدايي بود و مدرسه راهنمايي نبود و من مجبور شدم براي ادامه تحصيل بهروستاي عطاآباد، كه در 20 كيلومتري جنوب روستايمان قرار داشت، بروم. مقطع راهنمايي را در آنجا خواندم. بعد براي ادامه تحصيل بهگرگان رفتم و در دبيرستان بازرگاني، رشته حسابداري خواندم. سال آخر را در گنبد ادامه دادم و در سال 1358، ديپلم گرفتم. بعد از آن در امتحان ورودي دانشگاه شركت كردم، كه متأسفانه در آن سال نتوانستم بهدانشگاه وارد شوم و بعد وقت خدمت سربازي و اعزام رسيد.
_لطفا نحوه اعزام خود به جبهه را برایمان بازگو کنید.
شانزدهم دی ماه 1358، براي انجام خدمت وارد پادگان گرگان و بعد از گذراندن دوره آموزشي كوتاه مدت، بهپادگان لويزان تهران اعزام شدم. درهمان موقع اوضاع مملكت، بههم ريخته، آشفته و نابهسامان شده بود. در جبههها نيروي كافي براي مقابله با عراقيهاي و بيرون راندن آنان از خاك وطن وجود نداشت، مرزهاي غربي و جنوب غربي ايران نيز خالي شده بود. هنوز انقلاب اسلامي در ايران پايههاي خود را مستحكم نكرده بود و دشمنان با علم به اين اوضاع و به فكر اينكه ميتوانند در اين شرايط از هم پاشيدگي، بخشي از خاك ايران را تصرف كنند و شايد هم بتوانند حكومت اسلامي و جديد ايران را از بين ببرند.
آنان با اين اميد به ايران حمله كرده بودند. در همان موقع به پرسنل پادگان اعلام آمادهباش دادند و بهدنبال آن همه ما براي رفتن بهجبههها و حركت بهسوي دشمن آماده شديم.
_ شنيده بوديم كه شما قبل از اعزام به جبهه نامزد كرده بودید و حالا با اعزام بهجبهه، مسأله عروسي و نامزدي شما به كجا كشيد؟
بله، قبل از اعزام بهجبههها نامزد داشتم و تصميم داشتيم قبل از اعزام مرخصي بگيرم و به روستايمان بيايم و عروسي كنم. سپس برگردم به پادگان و خدمت سربازي را ادامه بدهم.
البته از مدت نامزدي من حدود سه يا چهار ماه گذشته بود و حتي روز سوم آبان 1359، را به عنوان تاریخ عروسي تعيين و به همه اعلام کرده بودیم. تمام كارهاي مربوط به عروسي، برنامه ريزي شده و قرار بود كه من در همان روزهاي خدمت كه در پادگان تهران بودم، چند روزي مرخصي گرفته و به خانه برگردم تا مراسم عروسي برگزار شود.
با اوج گرفتن جنگ تحمیلی، لشكر ما براي اعزام آماده شده بود. قبل از اعزام از فرمانده خود 24 ساعت مرخصي گرفتم تا به خانه بيايم و از نزديك موضوع اعزام بهجبهه را با پدرم در ميان بگذارم تا او از برگزاري مراسم عروسي دست نگاه دارند.
من بالافاصله شبانه حركت كردم و صبح روز بعد خودم را بهگرگان رساندم و از آنجا به روستايمان رفتم. فقط چند ساعت در خانه بودم و در همان مدت، بدون اينكه بقيه افراد خانواده متوجه شوند، موضوع رفتن بهجبهه را به پدرم گفتم:
ما بزودي بهجبهه اعزام ميشويم، معلوم نيست كه سالم برگرديم و يا برنگرديم، معلوم نيست كه اين جنگ چه مدت طول خواهد كشيد. خواهش من از شما اين است كه در اين شرايط پيش آمده، مراسم عروسي را كنار بگذاريد و اين موضوع را طوري بهمادرم و افراد خانواده، فاميلان و بستگان بگوييد تا ناراحت نشوند؛ آنان را متقاعد كنيد كه اگر خدا بخواهد بعدا عروسي برگزار خواهد شد و به مردم نيز اعلام كنيد كه تاريخ عروسي بهم خورده و روز دقيق آن بعداً تعيين و اعلام خواهد شد.
البته قبل از آن روز تاريخ عروسي معلوم شده و كارت عروسي براي چاپ آماده بود، اما هنوز چاپ نشده بود، حتي لباس دامادي را تهيه كرده و در منزل گذاشته بودم. بعد از آن در ميان بدرقه اعضاي خانواده و همسايگان بهطرف تهران حركت كردم و اما قبل از حركت، موقع خداحافظي به همه افراد از جمله به مادرم، برادران و خواهران و بستگان خود كه ميدانستند كه بهجبهه ميروم، گفتم كه جنگ شده و ما چند روز ديگر بهسوي جبههها حركت ميكنيم و آيندهمان با خداست و از همه شما التماس دعا دارم و حلاليت ميطلبم، اكنون فرصتي پيش آمده كه ما از خاك وطن و ارزشهاي انقلاب دفاع كنيم. و بعد سوار قطار شده و به طرف انديمشك حركت كرديم.
_از لحظه رفتن به خط برایمان بگویید.
لشكر ما لشكر پياده و رزمي و بسيار قوي بود. در هر صورت لحظاتي بعد همگي سوار قطار شديم و قطار سوت زنان حركت كرد و بعد همانند يك مار سياه در دل صحرا و دشت بهجلو حركت ميكرد و ما را به طرف جنوب ميبرد. در آن موقع ما دمدمههاي صبح فردا كه هنوز هوا تاريك بود، به انديمشك رسيديم و همگي از قطار پياده شديم.
در اين موقع يك مرتبه تأسيسات اين نيروگاه توسط هواپيماهاي عراقي بمباران شد. من در آن لحظه درست در كنار اين تأسيسات بودم كه خوشبختانه به من و ديگر نفرات گروهان آسيبي نرسيد.
بعد ما بلافاصله آن محل را كه آسيب پذير بود، ترك كرده و بطرف غرب انديمشك كه بياباني و كوهستاني بود، پياده حركت كرديم، بعد از طي حدود 10 كيلو متر راه به پشت كوههايي رسيديم كه در آن سوي آن عراقيها مستقر شده بودند.
در همان موقع بلافاصله جنگ پارتيزاني شروع شد. گروهان ما در آن منطقه كوهستاني بطور پراكنده مستقر شد و در مقابل نيروهاي عراقي قرار گرفت. اين گروهان با عمليات پراكنده و پارتيزاني و ضربتي خود از پيشروي نيروهاي عراقي بهداخل كشور جلوگيري نمود.
آن روز تجهيزات جنگي خود را برداشته و با توكل به خدا، حدود ساعت پنج و يا شش غروب بود، كه پياده به سوي آبادان حركت كرديم. فرماندهان قبل از حركت نيروها باز هم تأكيد كردند كه تمام مردم ايران به عمليات امشب ما چشم دوختهاند و بايد هر طوري شده از جان مايه بگذاريم و هر طوري شده دشمن را عقب برانيم. در آن موقع به فرماندهان خود قول شرف داديم كه تا پاي جان مبارزه كنيم.
به دشمن گزارش ميدادند، زيرا عراقيها درست بر اساس همان اطلاعات داده شده بدرستي عمل ميكردند و به موقع آماده مقابله ميشدند. در هر صورت قرار بود آن روز در ساعت 12 شب عمليات ضربتي گردان شروع شود، اما متأسفانه باز هم خللي در كارمان پيش آمد و ندانستيم كه چه شد كه اين عمليات در آن ساعت مقرر انجام نشد و به تأخير افتاد و علت آن هم برايمان معلوم نشد. البته اين تأخير كاملاً در آن شرايط به ضررمان بود؛ زيرا ميبايستي تا صبح نشده عمليات انجام ميشد و اگر به روز ميرسيديم، در تير رس دشمن قرار ميگرفتيم و نيروهاي عراقي از هر طرف، با تمام توپ و تانك و خمپاره و تجهيزات جنگي خود، ما را هدف قرار ميدادند و فرصت جابجايي و دفاع برايمان باقي نميماند و قطعاً همه ما تلف ميشديم. در آن موقع من بهعنوان فرمانده تيم گروه ضربت، در خط مقدم نيروها بودم.
_چطور اسیر شدید؟
در هر صورت عمليات با تأخير زياد شروع شد. ما بجاي ساعت 12 شب، حدود ساعت 5 صبح عمليات خود را شروع كرديم، درحالي كه طي اين مدت ميتوانستيم دشمن را سركوب كنيم كه متأسفانه نشد. در هر حال عمليات شروع شد و حالا هوا روشن شده بود و نيروهاي عراقي پي برده بودند كه پشت سر ما خالي است، بنابراين با اميد بيشتري عمليات خود را آغاز كردند. اين عمليات از سه طرف شروع شد، كه در آن موقع شهيد آلجليل كه يك سرباز شجاع تركمن از شهر «آق قلا » بود، در دستهي سمت راستي ما بود و من از بقيه سربازان تركمن خبري نداشتم. از سمت چپ و سمت آبادان عمليات را شروع كرديم. فاصلهمان با نيروهاي دشمن زياد نبود. دشمن تانكهاي خودشان را به خوبي استتار كرده بودند و آرايش جنگي خوبي گرفته و آماده حمله بودند؛ بنابراين از هر طرف مورد حمله دشمن قرار گرفتيم و افراد ما با وجود مقاومت شديد، تار و مار شدند و تعداد زيادي از آنان همان لحظه اول شهيد شدند.
در هر صورت دراين نبرد افراد زيادي از دشمن براثر مقاومت و ايثارگري سربازان كشته شدند، اما در عوض از افراد ما هم زياد شهيد شدند و تلفات زيادي داديم و آخر سر جنگ تن به تن شروع شد. طوري حمله كرده بوديم كه دشمن مجبور شد از محل استقرار خود تكان نخورد و مرتب ضربه ميزديم. اين عمليات درست روز سوم آبان ماه 1359، انجام شد و همان عمليات سبب شد كه دشمن كاملاً احساس خطر كند. گرچه در اين عمليات نگذاشتيم دشمن بههدف خود برسد، اما آبادان همچنان تسخير نشده باقيماند و نيروهاي ديگري از راه رسيدند و دشمن را از آنجا بهعقب راندند و عراقيها براي هميشه از تصرف آبادان نا اميد شدند.
در اين عمليات نيروهاي ما تا آخرين قطره خون خود از آبادان دفاع كردند و اغلب آنان شهيد شدند، تعداد اندكي هم موضع خود را حفظ كردند. من در اين عمليات بهاتفاق تعدادي از رزمندگان اسير شديم.
آنچه كه قابل توجه بود، در اين عمليات حتي يكنفر از نيروهاي ما عقبنشيني نكرد و يا فكر فرار به سرش نزد، همه آنان تا آخرين لحظه در عمليات شركت داشتند و هرگز محل مأموريت و عمليات خود را ترك نكردند، همه در اين عمليات وفادار بودند و براي خشنودي مردم ايران و خشنودي رهبر معظم انقلاب، از هيچ كوشش و ايثارگري كوتاهي نكردند و تا آخرين نفس با دشمن جنگيدند و مقاومت كردند.
_ شنیده ام که عراقی ها از اسرای ما هم ترس داشتند، درست است؟
در آن عمليات فاصله ما با نفرات دشمن به اندازه عرض جاده آسفالت بود و در آن موقع جنگ تن به تن شديدي درگرفت. دشمن در آن موقع فرياد ميزد « تعال تعال » يعني بيا، دستهايتان را بالا بگيريد و حالا كارتان ساخته است. در همين موقع وقتي كه آن فرد «تعالگو» نزديك ميآمد، نارنجكي بهروي او انداخته ميشد و همه آنان كشته ميشدند، يعني نفرات ما در آخرين لحظه هم مبارزه ميكردند و از نارنجك دستي خود استفاده ميكردند و بهراحتي تسليم دشمن نميشدند. به اين خاطر عراقيها از مردههاي ما هم ميترسيدند كه مبادا از سوي آنان نارنجكي بهسويشان پرتاب شود. آنان هرگز جرأت نميكردند بهما نزديك شوند. طي اين مدت شهامت سربازان ايراني را ديده بودند و ميدانستند كه اگر نزديك شوند كشته خواهند شد. بله، آنقدر مقاومت كرديم تا اينكه تمام تجهيزات جنگي و پشتيباني ما تمام شد و بعد محاصره و همه اسير شديم.
_ از لحظه اسارت برایمان بگویید.
بعد از اين عمليات مشاهده كردم كه از جمع نفرات يك گردان، حدود 30 نفر سالم مانده بوديم و بقيه همه شهيد شده و تعدادي هم در موضع خود سالم باقي مانده بودند. افراد باقي مانده همه زخمي بودند و كسي سالم نبود و توان حركت نداشتند. اين نكته هم قابل توجه بود كه قبل از اسير شدن، فشنگ همه نيروها تمام شده بود، يعني همه تا آخرين فشنگ خود جنگيده بودند.
از اين لحظه به بعد شكنجه روحي شروع شد و اولين اقدام آنان اين بود كه ميخواستند همه را تيرباران كنند. درآن موقع دستمان را از پشت بسته بودند، ولي چشم همه باز بود. حال شرايط براي تيرباران شدن از هر حيث فراهم شده بود و سربازان عراقي منتظر دستور فرمانده خود بودند كه در اين موقع يكي از افسران عراقي جلو آمد و گفت:
- دست نگاهداريد، دو روز است كه از مركز دستور آمده كه نبايد اسيران را تيرباران كرد و كشت، بلكه بايستي آنان را بلافاصله به پشت جبهه انتقال داد. درحالي كه قبلا دستور اسير گرفتن نبود و ميبايستي همه را بكشيم و اسير نگيريم، بنابراين لازم است كه از دستور مركز اطاعت كنيم و بر اساس آن عمل كنيم و اين اسيران را به پشت جبهه انتقال دهيم.
_بعد از اسارت چه شرایطی انتظارتان را می کشید؟
حال ما اولين گروه اسيران ايراني از منطقه آبادان بوديم كه به اسارت عراقيها در آمده بوديم و حالا آنان خوشحال بودند كه چند نفر ديگر از نيروهاي ايراني را اسير كردهاند. آنان با اذيت و آزار و شكنجه همه ما سوار كاميون جنگي خود كردند و با خود بردند. در ادامه راه به شطالعرب رسيديم و بعد ما را با قايقهاي شكسته بهآن سوي شط انتقال دادند.
موقع اسير شدن همه ما را سيلي ميزدند و با كتك و لگد از ما پذيرايي ميكردند، نه آبي بود و نه غذايي. تا اينكه ما را بهمحلي بنام «تنومه و زبير» بردند. در آنجا سربازان عراقي به صف و در دو رديف ايستاده بودند و هر اسيري كه از كاميون پياده ميشد، مجبور بود از ميان تونل آدمي كه ايجاد شده بود، عبور نمايد و اسيران در موقع عبور از اين تونل، از اول تا آخر آن صف كتك ميخوردند. ميبايستي از زير ضربات مشت و لگد دشمن عبور ميكرديم و چارهاي جز اين نبود. اگر سرمان را پايين ميگرفتيم و يا بالا ميگرفتيم، در هر حال كتك ميخورديم و از اين همه مشت كوبنده، كسي بينصيب نميماند. در هر حال اين كتك كاري، كه اولين هديه آنان در خاك عراق بود، تمام شد و بعد ما را داخل يك اتاق كردند.
پس از چند روز ما را از زندان «تنومه» به زندان «زبير» بردند و در آنجا همه را در يك اتاق حدود 3 در 4 كه نور نداشت و بسيار تاريك بود، زنداني كردند. در آنجا همه در يك اتاق بوديم و تقريبا فقط براي نشستن جا بود؛ محيط آنقدر كوچك بود كه حتي نميتوانستيم پايمان را دراز كنيم. در آن فصل هوا بسيار سرد بود و ما از سرما نزديك بود يخ بزنيم. درجهدارها در اتاقي ديگر زنداني بودند و آنها را از ما جدا كرده بودند. شرايط پيش آمده سختترين و دشوارترين شكنجه روحي و جسمي براي ما بود. در هر صورت چند روز ديگر بههمين منوال گذشت و در آن هواي سرد يخ زديم و حال تكان خوردن نداشتيم. خلاصه در چنين شرايط دشواري بهزندگي خود ادامه داديم.
اتاقي كه در آن زندگي ميكرديم يك نوع انباري بود و هيچگونه امكانات اوليه رفاهي نداشت. از آن گذشته عراقيها غذاي درست و حسابي براي خوردن نميدادند و در طول روز فقط يك كاسه كوچك «آب غذا» ميدادند. از همه بدتر اينكه در آن محل حتي دستشويي نبود و كساني كه نياز به دستشويي و رفع حاجت داشتند، مجبور بودند در گوشهاي از همان اتاق، رفع نياز كنند كه اين مسأله بسيار نگران كننده و غير قابل تحمل بود.
شايد مردم فكر كنند صليب سرخ حامي اسيران بوده ولي اصلاً اينگونه نبود آنها جز دست نشانده ظالمين نبودند آنها سعي مي كردند از اسيري كه دائم در زير شكنجه بود يك اطلاعاتي بگيرند و آن را در اختيار عراقيها قرار دهند براي مثال صليبيها از آنجا كه اسرا به اينها اطمينان داشتند و آنها را طرفدار مظلومين و اسرا مي دانستند از اين تفكر اسرا سوء استفاده مي كردند با چند تا اسير صحبت مي كنند و به آنها مي گويند از اردوگاه ديگر دوستان شما با شماره اي كه مي دادند به شما سلام رساندند ما با آنها رفيق هستيم و آنها به ما اطمينان دارند به ما گفته اند كه شما هم پاسداريد شما اطمينان داشته باشيد ما به هيچ كس نمي گوئيم طوري از زير زبان اينها كشيده بودند كه اينها هم پاسدار هستند بعد از چند روز عراقي ها تعدادي از بچه ها را به عنوان پاسدار جدا مي كردند و مي بردند كسي هم متوجه نمي شد اينها چطوري لورفته اند.
_یعنی حضور آنها هیچ تاثیری در بهبود وضعیت شما نداشت؟
در هر حال ما باين ترتيب و در اين شرايط و موقعيت بسيار دشوار و نامناسب، دو ماه از عمرمان را در آن اردوگاه سپري كرديم، تا اينكه روزي از روزها افراد صليب سرخ بينالمللي از راه رسيدند. اين افراد حدود پنج، شش نفر بودند، آنان اسامي همه ما را در ليست مخصوص خود نوشتند و بعد گفتند:
- شما از اين لحظه بهبعد اسير رسمي صليب سرخ بينالمللي هستيد و از اين به بعد كسي نميتواند به شما آزاري برساند. در واقع شما زنده خواهيد بود و اگر صلح شود به وطن خود مراجعت ميكنيد.
افراد صليب سرخ حدود اسفند ماه بود كه به اردوگاه آمدند و در آن وقت هنوز هواي زمستاني بر محيط اردوگاه حاكم بود و هوا كاملاً سرد بود.
با آمدن و رفتن افراد صليب سرخ، هيچگونه تغيير و تحولي در وضعيت اردوگاه رخ نداد و زندگي همه اسيران مثل روزهاي گذشته، توأم با درد و رنج ادامه يافت.
_ در چنين شرايطي، شما چطور خودت را سرگرم ميكردي؟
براي سرگرم كردن خودم و ديگران، سعي كردم معلم شوم و به دوستان بيسواد خود خواندن و نوشتن ياد بدهم. فكر كردم كه اينكار سرگرمي خوبي خواهد بود. براي شروع كار شبها گچ ديوار اتاق را با سنگ ميكندم و بعد با آن گچ، روي كف اتاق كه سيماني بود، خط ميكشيدم و بدين ترتيب به افرادي كه بيسواد بودند، درس ميدادم. در اين روش تا جايي كه امكان داشت، با گچ روي سيمان مينوشتم و طرز نوشتن را بهديگران ياد ميدادم. اين كار را در داخل اتاق و شبها انجام ميدادم و در هنگام روز كه در محوطه و بيرون از اتاق بوديم، براي اينكار از زمين خاكي محوطه استفاده ميكردم. براي اينكار خاك زمين را با دست صاف ميكردم و روي آن خط مينوشتم و به همان شاگردان خودم درس ميدادم.
_خبر اسارت را چگونه به اطلاع خانواده تان رساندید؟
افراد صليب سرخ هر دو ماه يكبار ميآمدند و از اين اردوگاه بازديد ميكردند. آنان در اولين بازديد خود به ما اجازه دادند تا بهخانوادههايمان نامه بنويسيم. همه خوشحال شديم و با علاقه و براي اولين بار به خانواده خود نامه نوشتيم و با آنان ارتباط برقرار كرديم.
ميدادند. البته جواب نامهها چند ماه طول ميكشيد. بالاخره من به خانوادهام نامه نوشتم و خبر سلامتي خودم را به آنان رساندم. بعد از چند ماه جواب نامه رسيد و از دريافت اين نامه بسيار خوشحال شدم. يك لحظه فكر كردم كه در جمع آنان هستم و پدرم از وضع جبههها ميپرسد و مادرم برايم دعا ميكند.
– آيا طي اين مدت بهنامزد خودت نامهاي هم نوشتي؟
بله، من طي اين مدت يكي از نامههايم را بهنام نامزدم اختصاص دادم و در اين نامه اينطور نوشتم:
- سلام بهتو كه ميدانم بيصبرانه منتظرم هستي، وضعيت ما در زندان عراق معلوم نيست، ممكن است زنده نمانيم و زير اين شكنجهها بميريم و يا اين كه طول مدت اسارات زياد شود و تو تا آنوقت پير شوي و يا ممكن است خداوند قسمت كند و بزودي به وطن برگرديم. در هرصورت وضعيت كاملاً نامعلوم است؛ بنابرين من عرفاً و شرعاً به شما اجازه ميدهم كه براي آينده خودت تصميم بگيري، ميتواني منتظر من بماني و يا اينكه با كس ديگري ازدواج بكني، در هرصورت خوب فكرت را بكن و با خانوادهات مشورت بكن و بعد جواب مرا بده. بدان كه من هميشه بهياد تو هستم و خواهم بود و بهعهد و وفاي خود پاي بند خواهم بود. اگر سالم برگردم، جز تو با كسي ازدواج نخواهم كرد و هميشه بهياد تو خواهم بود. خداوند پشتيبان تو باد.
بعد از چند ماه جواب نامه رسيد و من از خواندن نامه و مطالعه نوشتههاي نامزدم بسيار خوشحال شدم. او در نامه خود نوشته بود:
- سلام بهتو كه بيصبرانه مشتاق ديدارت هستم، بدان كه من تا زنده هستم بهعهد و پيمان خود وفادار خواهم بود وجز تو، بهكسي فكر نخواهم كرد و همواره دعاگوي شما خواهم بود، تا سالم برگردي. اگر خدا قسمت كند تو آزاد ميشوي و برميگردي و بعد با هم ازدواج ميكنيم. اما بدان كه تو در آنجا با دشمن نبرد ميكني و من هم در اينجا بهعنوان يك دختر تركمن، با صبر و استقامت و دعاي خير خود، بهجنگ دشمن رفتهام و بدان كه يك دختر تركمن هميشه بهعهد خود وفادار است و من مثل زينب(ص)، با صبر و شكيبايي خود، به دين و ايمان و اعتقادات خود وفادار خواهم بود. ان شااله كه سالم برميگردي و همه ما را شاد ميكني، من منتظر آن روز هستم.
بله، من اين نامه را دريافت كردم و بعد از مطالعه آن بسيار خوشحال شدم و از اين لحاظ خاطرم آسوده شد. پي بردم كه او در انتظار من خواهد ماند و من نيز در انتظار وصال با يار خود بودم، در عين حال به شهامت و صبر و شكيبايي او افتخار ميكردم. از خداوند ميخواستم كه هر چه زودتر ما را به خواستههاي دلمان برساند.
_ چطور از پایان جنگ باخبرشدی؟
خبر پايان جنگ را راديو عراق اعلام كرد. در بين اسيران افرادي بودند كه زبان عربي را ميدانستند و آنان از راديو بغداد شنيده بودند كه بين ايران و عراق آتش بس اعلام شده و جنگ تمام شده است. در اين اردوگاه نيز نيروهاي عراقي راديو داشتند كه صداي آن از بلندگو در محوطه پخش ميشد.
از طرفي بعد از آتش بس شدن بين نيروها، رفتار عراقيها نسبت با ما كمي بهتر شد. رفتار و روش گذشته خودشان را كمي تغيير دادند. ما در گذشته شبها در محلي بهعرض دو وجب ميخوابيديم، اما بعد از اعلام آتش بس، در محلي بهعرض سه وجب خوابيديم. ضمناً قبلا در يك اتاق 150 نفر بوديم و حالا 120 نفر شديم.
_از خاطرات لحظه های آزادی برایمان بگویید.
وقتي كه بهروستاي خودم پا گذاشتم با استقبال بسيار خوب اهالي اين روستا كه اغلب قوم و خويشان من بودند، روبرو شدم. آنان ساعتها سر و صورتم را ميبوسيدند و شادي ميكردند. يك لحظه از دست جمعيت استقبال كننده رها شدم و تربت پاك زادگاهم را برداشتم و بهچشم و صورت خود ماليدم. خدا را شكر كردم كه حالا بعد از ده سال دوري از خانواده و ايل و تبار خود، دوباره به زادگاهم برگشتهام.
پدرم مراسم ورودم و عروسي عقب افتاده ما را برنامهريزي كرده بود، بنابراين حالا اين دو آئين با هم انجام ميشد. بعد از آن ده روز جشن عروسي و آزادي در ميان شادي وصف ناپذير اهالي اين روستا و روستاهاي منطقه برگزار شد.
حالا از اين عروسي دو دست لباس دامادي بهيادگار دارم. يكي مربوط بهدوره قبل از اسارت است كه در آن دوره نامزد داشتم و قرار بود با نامزدم عروسي كنم، اما در همان روزي كه تاريخ عروسي براي من تعيين شده بود، در جبهه بودم و اسير شدم. اين عروسي برگزار نشده بود و ديگري مربوط به روز آزادي شدن من بود كه هر دو بعد از ده سال انتظار برگزار ميشد. حالا چند سالي ميگذرد و اين لباسهاي دامادي را كه برايم بسيار با ارزش و مهم هستند، و هركدام از اين لباسها، بيانگر بخشي از زندگيم تلقي ميباشند، بهيادگار دارم. تا زنده هستم آن دو را حفظ خواهم كرد. در اين رابطه همسر من هم دو دست لباس عروسي با خود دارد. او هم هر دو دست لباس عروسي خود را در بقچه خودش بهيادگار نگاه داشته است.
_ده سال اسارت شما برای نامزدتان چگونه گذشت؟
چند روز بعد از عروسي، وقتي كه هنگام بيان گوشههايي از خاطرات خود در زندان، به ارسال نامه و دريافت جواب رسيدم. در همان وقت از همسرم خواستم كه از حال و هواي آن روزها برايم صحبت كند. در آن لحظه همسرم قدري سكوت كرد و بعد نفس عميقي كشيد و گفت: ده سال اسارت تو با ده سال انتظار من به سختی گذشت. خداوند آن روزها را نصيب هيچ بندهاي نكند. قبلا پدر و مادرم هميشه مرا دلداري ميدادند كه «حميد جان» بالاخره روزي برميگردد و عروسي شما برگزار خواهد شد. در تمام اين مدت اسارات، بعد از هر نماز با تمام وجودم دعا ميكردم و از خداي خود ميخواستم كه تو سالم برگردي. در آن روزها نيروي غيبي بطور مرتب توي گوشم زمزمه ميكرد كه «حميد» سالم است و بزودي برميگردد، باورم شده بود كه تو برميگردي، زيرا اطمينان داشتم كه خداوند بندگان مخلص خود را نا اميد نخواهد كرد و مرتب قرآن ميخواندم و براي سلامتي و آزاد شدن تو و همه اسيران دعا ميكردم.
_بعد ا ز اسارت به چه کاری مشغول شدید؟
بله، بدين ترتيب روزها و ماهها در پي هم آمدند و رفتند و من بعدها به استخدام اداره آموزش و پرورش منطقه آققلا درآمدم و بار ديگر معلم شدم، اما اين بار در مدرسه روستايم و براي كودكان روستايي تدريس كردم و اين دوره تدريس هم مثل دوراه اسارت، ده سال بطول كشيد.
درحال حاضر در آققلا ساكن هستم و دوران بازنشستگي را با كشاورزي سرگرم هستم. چون جانباز 55 درصد هستم، بنابراين دائم تحت نظر پزشك قرار دارم. در واقع يك آزاده جانباز هستم و در دوران اسارت شكنجههاي جسمي و روحي زيادي را تحمل كردم، بنابراين آثار آن شكنجهها و سختيها در روحيه من تأثير گذاشته است و يك لحظه آرام و قرار ندارم.
در سال 1371 معلم نمونه كشوري شدم و در كار تدريس هميشه معلم نمونه بودم. با اخلاص و ايمان، هدفدار و جدي بهدانش آموزان درس ميدادم و سعي ميكردم كه اين افراد در آينده براي وطن خود افراد كارآمد و توانمندي باشند.
تجربه ده سال تدريس در زندان عراقيها را داشتم و از تمام تجربههاي گذشته خود براي يادگيري دانش آموزان روستايي استفاده ميكردم.درحال حاضر با همسر و دو پسر و دو دختر خود در آققلا زندگي ميكنم.
_در خاتمه اگر صحبتی هست بفرمایید.
در پايان آرزو ميكنم كه مردم ايران هميشه سربلند باشند و همه وفادار به وطن باشند. تمام كارها پيشرفت كند و ما بهپيشرفت كشور افتخار كنيم. كشور ما در كارهاي علمي جديد پيش قدم باشد، تا محتاج ديگران نباشيم. در هر جاي دنيا در عرصههاي علمي و ورزشي و فرهنگي و ... پرچم ايران به اهتزاز درآيد كه اين باعث افتخار ماست.
اميداوارم كه فرزندانم در راه پايداري و پيشرفت كشور افراد مفيدي باشند و دين و ديانت هميشه پايدار باشد. هميشه با اين نيت پاك زندگي كردم و ميكنم و اميدوارم كه فرزندان اين مملكت نيز اينگونه تربيت شوند و براي وطن و نظام خود هميشه وفادار و صادق باشند.
نظر شما