بخشی از خاطرات جانباز 30 درصد هشت سال دفاع مقدس « حسین تازیکی »/استان گلستان(1)
نام : حسین
نام خانوادگی : تازیکی
فرزند : محمداسماعیل
متولد : 1339
تحصیلات : کارشناس ارشد مدیریت
شغل : فرهنگی
نهاد اعزام کننده : سپاه ، بسیج، ارتش
سن در زمان اعزام : 20 سال
سابقه حضور در جبهه : سال های 59- 60-61-63-64-65-67
تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم
نوع فعالیت در جبهه : بی سیم چی، مسئول مخابرات، جانشین دسته، فرمانده دسته، فرمانده گروهان، فرمانده گردان
وضعیت ایثارگری : جانباز 30%
نسبت با شهید : -
حضور در عملیات : عملیات والفجر8، والفجر 10، جزیره مجنون، شلمچه
در زمان انقلاب، بیشترین فداکاری ها را جوانان و نیروهای ارزشی روستای جلین انجام دادند و در همه ی راهپیمایی ها و تحصن ها شرکت داشتند. هر جا نیاز به حضور نیروها بود، با جان و دل حاضر می شدند و پیشگام بودند. به همین سبب، روستای جلین از همان زمان آوازه خوبی داشتند. خوشبختانه جوانان پر شور و انقلابی و با نشاطی داشت. پس از تشکیلات سپاه که چند ماهی افتخار داشتم عضو رسمی آن باشم، خدمت سربازی ام فرا رسید، پس از انقلاب همه چیز به هم ریخته بود. آن زمان، سربازی به عنوان نظام وظیفه مطرح بود، اما تنها یگان اعزام کننده، سپاه بود، یعنی فقط سپاه می توانست نیروهای جنگ های شهری را ساماندهی نماید تا امنیت خاطر مردم را فراهم سازد.
برای خدمت سربازی، سپاه نپذیرفت و مجبور به استعفا شدم و پس از آن، از طریق ارتش آموزش نظامی دیدم، لازم به یادآوری است که پادگان را در زمان انقلاب، من و چندین دیگر از بچه های گرگان و جلین و روستاهای اطراف حفظ کردیم تا این که نوبت به خدمت سربازی خودم رسید. 18 اسفند ماه 1358 به سربازی رفتم. پس از آموزش های مقدماتی، ما را تقسیم کردند و به تهران آمدم. در پادگان لویزان لشکر 21 حمزه کنونی که آن موقع به گارد جاویدان معروف بود، در یگان تکاور بودم.
می خواستیم پوزه آن ها را به خاک بمالیم
عراق شیطنت هایی کرده بود و می خواستیم پوزه آنان را به خاک بمالیم. پس از گرفتن چندین پاسگاه، به نیروهای ارتش و سپاه آماده باش دادند. همان زمان در پادگان لویزان اعلام کردند که از بین نیروهای ارتش، کسانی که دوست دارند، به جبهه اعزام شوند، ثبت نام کنند. خوشبختانه همه یگان ما ثبت نام کردند و ادوات را از تهران حرکت دادیم.
قطار آتش گرفت، راه آهن بسته شد
در میدان راه آن نزدیک کرج، بچه ها را سوار قطار کردند، پس از گذشتن از مسیر طولانی، به اندیمشک و منطقه دو کوهه رسیدیم. قطار بعد از ما، در حال پیاده کردن مسافران بود که هواپیمای عراقی آمد و بمباران کرد و قطار آتش گرفت و راه آهن بسته شد از همان جا، نیروها را با ماشین های نظامی به پشت دزفول هدایت کردند. آن جا آب و غذا به ما نمی رسید، با این که کار ارتش منظم بود.
مجبور شدیم همان غذای دور ریخته را جمع کنیم و بخوریم
در تاریخ 5 مهر ماه 59، وارد دزفول شدیم، همان روز اول، هواپیمای عراقی پایگاه شکاری دزفول را که ما در آن جا مستقر بودیم، بمباران کرد و چند تا از تانک های ما را از بین برد.
غذایی نداشتیم، مقداری غذا و جعبه های انگور را که مردم به عنوان هدیه به رزمندگان داده بودند، استفاده کردیم، فکر می کردیم همیشه غذا هست و غذای اضافه را دور می ریختیم، وقتی دیدیم از غذا خبری نیست، مجبور شدیم همان غذایی را که دور ریخته بودیم، جمع کنیم و بخوریم. در 23 مهر ماه، فرماندهانی که در آن لشکر بودند، گفتند باید عملیاتی علیه عراقی ها انجام دهیم. ما در نزدیکی پل نادری مستقر بودیم.
مجبور شدیم چفیه هایمان را روی آب بیندازیم
سنگر یا خاکریزی نداشتیم و نمی دانستیم خط چیست و کجاست! در بین ماهورها و شیارها مخفی شده بودیم، بعد از حدود 6،5 ساعت پیاده روی در همان شب عملیات، به منطقه ای رسیدیم که از همه طرف به سمت ما گلوله می آمد، شاید شناسایی منطقه به خوبی انجام نشده بود، ما در محاصره ی عراقی ها بودیم، فرماندهان گفتند: هر کسی از هر جایی که می تواند خود را به دزفول برساند. خیلی تشنه بودیم، آبی هم نداشتیم. یک برکه آب در آن اطراف بود. با آن که آبش خیلی کثیف بود، اما مجبور شدیم چفیه هایمان را روی آب بیندازیم تا حداقل از تشنگی تلف نشویم.
بچه ها با در قمقمه، دهانشان را خیس کردند
یادم هست هلی کوپتری نزدیک بچه ها آمد و بچه ها برایش دست تکان دادند، خلبان، هلی کوپتر را در یکی از شیارها نشاند. خلبان یک قمقمه آب همراهش داشت، همان آب را به بچه ها داد و بچه ها فقط با در قمقمه، دهانشان را خیس کردند، بعد از چندین عملیات که توسط ارتش جمهوری اسلامی علیه عراق انجام شد، به سمت سرخه که رود کارون هم در آن جا قرار داشت، رفتیم و چند ماهی در آن جا بودیم.
همچنان مشغول خدمت بودیم
بی سیم چی گروهان بودم. یک شب اعلام کردند که آقای تیمسار ظهیرنژاد به خط می آید و همه را آماده باش داده بودند، با این که عراقی ها مدام شلیک می کردند و منور می زدند، بنده همچنان مشغول خدمت بودم. وقتی آقای ظهیرنژاد وارد منطقه شد و شجاعت بنده را دید، به فرماندهی گفت: در زمان مرخصی، مرا تشویق کنند و نامه ای به من بدهند که در اداره ای که خواستیم، بتوانیم جذب شوم.
خدمت در تاریخ 15 اسفند ماه سال 61 تمام شد
قبل از عملیات بیت المقدس بود که خدمت سربازی ام تمام شد. همه کار کرده بودیم، تا فکه را بگیریم، اما خدمتم در تاریخ 15 اسفند ماه 61 تمام شد. با این که خیلی گریه و التماس کردم، فرماندهی قبول نکرد که در آن عملیات بمانم، می گفت: خدمتت تمام شده و الان جزو نیروهای ارتشی محسوب نمی شوی. پس از آن به خانه بازگشتیم. در تشکیلات بسیج عضو شدم و مدتی بعد به عنوان فرمانده پایگاه بسیج صاحب الزمان(عج) روستای جلین انتخاب شدم. خوشبختانه با ستاد معراج بسیار هماهنگ بودیم.
زنان روستایی جلین، در نان پختن و بسته بندی غذا کمک می کردند
در پختن نان و جمع آوری کمک های مردمی (نقدی و غیرنقدی)،افرادی از جمله عباس قیصری، مختار عرب، حاج بابا خلیلی، سیدتقی حسینی سر چشمی تلاش زیادی کردند. زمانی که در پایگاه را باز می کردم و یا می گفتیم که باید کمک های مردمی را جمع کنیم، وقتی ماشین تویوتای سپاه می آمد، خودشان سوار ماشین می شدند، برخی از آن ها حتی برای خریدن نان هم به صف نانوایی نرفته بودند، اما برای کمک به رزمندگان هر کاری می کردند.
زنان روستای جلین هم در پختن نان و بسته بندی غذاها کمک زیادی می کردند. زمانی که بنده فرمانده پایگاه بودم، چند دستگاه تویوتا و موتورسیکلت خریداری کردیم و برای جبهه ها فرستادیم.
عطر شهدا موجب می شد که بسیجیان در جبهه ها نفس تازه کنند
زمان اعزام یا هنگامی که سپاه اعلام می کرد عملیاتی در پیش است و قرار است نیرو اعزام کنند، شورای پایگاه و فرماندهی، خودشان هم اسم می نوشتند. یادم هست در کاروان «محمدرسول الله(ص)» حدود 300 نفر از جلین ثبت نام کرده بودند که روز اعزام، 110 نفر از آن ها حاضر شده بودند.
از جمله حسینعلی فرزبود و عاطفی نژاد به شهادت رسیدند. عطر شهدا موجب می شد که بسیجیان در جبهه ها نفس تازه کنند و در پشت جبهه ها هم موجب دلگرمی ما بودند. کاروان راهیان کربلا در روستای سمسکنده ساری ناهار خورد و از آن جا به شهر ساری رفت، روز بسیار با شکوه و به یاد ماندنی بود.
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی