خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
...یک بار در عید نوروز در جبهه بودم. رادیوی جمهوری اسلامی اعلام کرده بود که رزمندگان، عید امسال را با یک سین دیگر(سنگر) به پایان رساندند. در همه مناطق جنگی، سنگرهایی بود که برخی از آن ها را با بیلپچه ها یا سرنیزه ها حفر می کردیم...
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 30 % هشت سال دفاع مقدس « حسین تازیکی » را در ادامه می خوانید.

بخشی از خاطرات جانباز 30 درصد هشت سال دفاع مقدس « حسین تازیکی »/استان گلستان(2)

نام : حسین

نام خانوادگی : تازیکی

فرزند : محمداسماعیل

متولد : 1339

تحصیلات : کارشناس ارشد مدیریت

شغل : فرهنگی

نهاد اعزام کننده : سپاه ، بسیج، ارتش

سن در زمان اعزام : 20 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 59- 60-61-63-64-65-67

تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم

نوع فعالیت در جبهه : بی سیم چی، مسئول مخابرات، جانشین دسته، فرمانده دسته، فرمانده گروهان، فرمانده گردان

وضعیت ایثارگری : جانباز 30%

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : عملیات والفجر8، والفجر 10، جزیره مجنون، شلمچه

نه خانه داشتیم، نه ویلا و نه کاخ

در منطقه این طور نبود که خانه و کاشانه ای داشته باشیم. برخی ها به کنایه می گفتند: این ها به جبهه می روند، مگر چه کار می کنند؟ آن جا نه خانه داشتیم، نه ویلا و نه کاخ، بلکه هر چه بود، سنگرهای خالی بود.

رزمندگان عید امسال را با یک سین دیگر به پایان رساندند

یک بار در عید نوروز در جبهه بودم. رادیوی جمهوری اسلامی اعلام کرده بود که رزمندگان، عید امسال را با یک سین دیگر(سنگر) به پایان رساندند. در همه مناطق جنگی، سنگرهایی بود که برخی از آن ها را با بیلپچه ها یا سرنیزه ها حفر می کردیم.

اگر به فاو برویم، زنده بر نمی گردیم، چون بدون پاسپورت می رویم

در عملیات والفجر 8، در نهر بوفلفل بودیم. با فرمانده دسته و فرمانده گروهان اعزام شده بودیم تا به فاو برویم. درگیری ها بسیار زیاد بود. عراق می خواست هر طور که شده، فاو را بگیرد. گلوله ای آمد و بین نیروها خورد و من هم مجروح شدم. دقیقاً چند لحظه قبل از آن داشتم از نهر بوفلفل عکس یادگاری می گرفتم و می گفتم که اگر به فاو برویم، زنده بر نمی گردیم، چون بدون پاسپورت می رویم، دیگر نمی توانیم برگردیم. پس از این یک گلوله آمد و دقیقاً بین نیروها که حدود 32 نفر بودیم، اصابت کرد و برخی از بچه ها سر، دست و پاهایشان قطع شده و برخی از بدن ها تکه تکه شده بود.

«حاج علی، حاج علی» صدایش کردم

من دنبال حاج علی فدایی می گشتم، در بین رزمندگان، «حاج علی، حاج علی» صدا می کردم. ناگهان دیدم یک نفر دستش را روی زمین گذاشته و نیم خیز شده، تا برگشت گفت: «حسین» من هم سریع از او عکس گرفتم، چون دوربینم آماده بود.

وقتی شهید شوی، پژو را می دهی سوارش شوم؟

سرهنگ علیپور نیز از من و آقای فدایی عکس یادگاری گرفت. شدت جراحت آقای فدایی بسیار زیاد بود و ما فکر می کردیم او حتماً شهید می شود. در مسیری که او را به عقب می بردیم، دلداری اش می دادم و با او حرف می زدم که بیهوش نشود. آقای فدایی یک ماشین پژو داشت و من وقتی با او شوخی می کردم، می گفتم: وقتی شهید شدی، پژو را می دهی سوارش شوم؟ برای پسرم ابوالفضل است. او هم می گفت؟ نه، پژو برای پسرم ابوالفضل است، اما در آخرین لحظات گفت: اگر می خواهی سوار پژو شوی، سوار شو. تا رسیدن به بیمارستان صحرایی، عراق چند بار دیگر یگان ما را بمباران کرد. من در بیمارستان صحرایی بیهوش شدم. بعد از آن به اهواز منتقل شدیم. در فرودگاه اهواز به هوش آمدم و از آن جا نیز به مشهد مقدس اعزام شدیم.

آمده ایم خبرت را بگیریم

زمانی که به جلین آمدم، در خانه پدرم بستری شدم. یک روز دیدم فرمانده پایگاه و بچه های سپاه به سراغم آمدند و خبرم را می گیرند. خیلی خوشحال شدم که حداقل قدر کار ما را می دانند. بعدها متوجه شدم که آقای امیرخانی فرمانده پایگاه می خواست مرا دوباره به منطقه بفرستد، اما وقتی دید تازه برگشتم و مجروح شده ام، فقط گفت که آمده ایم خبرت را بگیریم.

بچه ها وقتی از خانواده هایشان جدا می شدند، انگار به سوی خدا پرواز می کردند

سال 65 در منطقه غرب به عنوان فرمانده گردان بودم. کردستان مناطق صعب العبوری داشت و جنگ ها ایضایی بود. در آن جا، هم باید با دشمن خارجی می جنگیدیم و هم با منافقین. برخی اوقات، رزمندگان را گرفتار کمین می کردند. باید خیلی مواظب بودیم تا در کمین شان گرفتار نشویم.

سرکشی نیروها با من بود، آقای شکی از بچه های علی آباد، معاون من بود. در بیشتر سنگرها، نیروها تعجب می کردند که چه طور بدون محافظ به آن ها سرکشی می کنیم. من همیشه «آیه الکرسی» می خواندم و از سنگر بیرون می آمدم. در زمان اعزام کاروان ها، وقتی این بچه ها از خانواده هایشان جدا می شدند، انگار به سوی خدا پرواز می کردند. ما سعی می کردیم آن ها را با یاد خدا و خواندن دعا آرام کنیم.

ما حاضریم شما را به کربلا ببریم

در کردستان، عراقی ها روی چند نفر از کردها کار کرده بودند. یک روز یکی از آن ها آمد و گفت: شما که این قدر عاشق کربلا هستید، ما حاضریم شما را به کربلا ببریم. ما که برای یک مهر کربلا، جانمان را هم می دادیم، قبول کردیم و هماهنگی های لازم را انجام دادیم.

ادامه دارد...

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده