از ولادت تا شهادت با سردار «شهید غلامرضا ویزواری»
دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۴۰
به کتاب های امام خمینی و مذهبی خیلی علاقه مند بود. و بیشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه چنین کتاب هایی و یا به کوهنوردی و ورزش می پرداخت.
به گزارش نوید شاهد گلستان: «شهید غلامرضا ویزواری»، بیستم شهریور 1334، در شهرستان گرگان چشم به جهان گشود. پدرش «مختار» و مادرش «رقیه» نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1360، ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. یه عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیستم مرداد 1360، در فلکه کاخ گرگان توسط گروه های ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مدفن وی در گلزار شهدای امامزاده عبدالله همان شهرستان واقع است.
زمانیکه گرمای تابستان رو به افول می رفت و کم کم هوای سرد پاییزی جایگزین آن می شد، فرزندی از تبار مومنان و صالحان در تاریخ بیستم شهریور 1334 در روستای زنگیان از توابع گرگان را غلامرضا ویزواری گذاشتند. خواهرش می گوید: زمانیکه غلامرضا 40 روزه بود، مادر او را به کربلا برذ و برای این نام او را غلامرضا یعنی خادم حضرت امام رضا(ع) نام نهادند، که خود گواهی است، به اعتقادات قوی والدینش تا زمانی که بزرگتر شد و به حرم آقا مشرف شدند.
تا 3 سالگی را در روستا گذراند، و بعد به همراه خانواده اش به گرگان عزیمت نمود. او از همان دوران کودکی در مراسمات مذهبی شرکت می کرد، خاصی نسبت به ائمه (ع) داشت. در همان دوران با این که سن کمی داشت. به روحانیون علاقه خاصی داشت.
خواهرش می گوید: بارها پیش آمده بود که روحانی را در خیابان می دید و به او سلام می کرد و این قضیه را با شادمانی و شعف خاصی برای مادر خود تعریف می کرد. علاقه و محبت خاصی نسبت به مادرش داشتند. اگر کسی از اعضای خانواده اش مریض می شدند. بسیار ناراحت می شد و دست به دعا بر می داشت. شرکت در نماز جماعت را از همان کودکی از مادرش یاد گرفت، مادر او را به مسجد می برد. آنقدر علاقه و ارادتش نسبت به مادرش زیاد بود که خواهرش می گوید: شب ها کنار مادرش می خوابید، اگر یک شب مادر در خانه نبود به یاد مادر با پیراهنش شب را به صبح می رساند.
دوستش آقای رحیم حسینی می گوید: در دوران تحصیل به پدر و مادرش خیلی احترام می گذاشت در شبهایی که همه ی دوستان با هم جمع می شدیم و تا دیر وقت دور هم بودیم او به خاطر این که مادرش تنها بود و کسالت داشت همیشه زودتر به خانه می رفت. در دوران کودکی در جلسات قرآن شرکت می کرد تا از نور هدایت آن بهره گیرد.
دوستش آقای حسینی نقل می کند: که در سال 1350 که دوستمان ناصر سالک کلاس قرآن دایر کرده بود او ما را به کلاس ها می برد ولی ما دنبال بازی می رفتیم و او خودش در این کلاس ها شرکت می کرد.
او از نظر درسی خیلی موفق بود و در امر تحصیل فردی بسیار کوشا و زحتمکش بود و با اینکه خانواده اش از نظر مالی وضعیت خوبی نداشتند. اما او با تلاش فراوان و مدد از خداوند متعال توانست تا مقطع دیپلم در رشته علوم انسانی پیش برد و با توجه به سوادی که در آن سطح داشت چون تحصیلات ابتدائی در مدرسه 15 بهمن در نزدیکی منزلمان شاهزاده قاسم که الان مدرسه 22 بهمن نامگذاری شده است، طی کرد.
پس از طی کردن تحصیلات دبیرستان در سال 1353 به مدت 2 سال در روستای سیدمیران گرگان جهت با سواد کردن خواهران و برادران همت گماشت و در ضمن درس به آنها کتاب های غیر درسی آموزش می داد و سرودهای اسلامی نیز به آنهایی آموخت.
از نظر اخلاقی فردی بسیار دلسوز و مهربان بود و به بچه ها خیلی علاقه داشت او رفتاری اخلاق خوب و اخلاقی پسندیده داشت. به همه به طور یکسان محبت می ورزیدند.
با شنیدن صدای ملکوتی اذان حالت روحانی خاصی به او دست می داد، به حجاب خیلی اهمیت می داد و از اینکه خواهرانش حجاب را رعایت می کردند به این مسئله افتخار می کرد و به آنها می گفت: خیلی خوشحالم که خواهران با حجابی چون شما دارم.
به کتاب های امام خمینی و مذهبی خیلی علاقه مند بود. و بیشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه چنین کتاب هایی و یا به کوهنوردی و ورزش می پرداخت.
او فردی بسیار پر شور و دارای نشاط خاصی بود. اخلاق و رفتارش از همان دوران کودکی بسیار خوب و پسندیده بود و به همه کس محبت می کرد.
رابطه اش با دوستان بسیار صمیمی و دوست داشتنی بود و رفتارش طوری بود که در قلب دوستانش جای داشت، برخوردش بسیار خوب بود و مسئولیت پذیر بود. نوعی محوریت در بین دوستان داشت و دوستانش هم نظر خوبی نسبت به او داشتند و همه به او علاقه مند بودند.
او فردی بود که از انجام دادن کارهای خیر خیلی لذت می برد و همیشه خدا را به خاطر توفیق انجام کار خیر شکر می کرد او شخص بود که به تزکیه نفس خویش می پرداخت و دوستانش را به انجام کارهای خیر از جمله رفتن به مسجد دعوت می کرد این روحیه او باعث شده بود که همه به او علاقمند شوند.
در نماز جمعه شرکت می کرد، نمازش را اول وقت می خواند و روزه می گرفت و در سوگواری ائمه مخصوصاً سوگواری ابا عبدالله الحسین (ع) شرکت می کرد دوستش آقای رحیم حسین می گوید: او از نظر نماز و روزه خیلی مقید بود انگار در آن زمان عوض شده و همیشه نمازش را اول وقت می خواند و همیشه سفارش می کردند که خود را اسیر مادیات و دنیا نکنید و وقت خود را صرف خدمت کردن مردم بکنید.
او علاوه بر اینکه معلم نهضت بود اما به خاطر اینکه کمک خرجی برای خانواده باشد در اوقات فراغتش به کار دنیایی می پرداخت و زندگی تازه ای را در عرصه کار و تلاش در کنار خانواده اش آغاز نمود.
هر روز رشیدتر و بزرگتر می شد هر چه می گذشت، تقدیش به ارزش های اعتقادی بیشتر می گشت. جوانی پاک و بسیار رئوف و مهربان بود مدتی بعد سنت نبوی را به جای آورد و با دختری با ایمان و زحمتکش به نام لعیا واعظی که طی مراسمی ساده زندگی اش را آغاز کرد و ازدواج او در شوم شعبان مصادف با روز پاسدار بود و در همان روز سخنرانی را برای برادران سپاه ایراد کرده بود که از او فیلم برداری نیز کرده بودند.
او شخص بود که در تبلیغات انقلابی و شعار نویسی و پخش اعلامیه و توزیع نوارهای انقلابی نقش موثری داشت. علاقه خاصی به امام و انقلاب داشت به خاطر همین بعد از پیروزی انقلاب به عضویت کمیته امداد امام خمینی(ره) درآمد و همیشه دوستانی برای خود انتخاب می کرد که دوستدار و مقلد امام (ره) باشند.
قبل از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عضو هیأت جوانان مسجد بود که بعد از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عضو هیأت جوانان مسجد بود که بعد از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در می آید.
خواهرش نقل می کند؛ زمانی که در سپاه خدمت می کرد برای خوردن ناهار به منزل می آمد. وقتی به او می گفتیم. چرا برای نهار نمانده ای؟ در جواب می گفت؛ کسان دیگری هستند که نیاز به این نهاد دارند، آنها واجب ترند و در حرکت توده های مستضعف به دنبال امامش حرکت کرد که بعد از شهادت فرزند عزیز امام آقا مصطفی در شهر قم که باعث این حرکت شد، شرکت داشت.
در قسمت تعاون شهدا در سپاه فعالیت داشت و یکی از وظایف ایشان در سپاه و دوران جنگ بخصوص اوایل جنگ سر زدن به خانواده های معظم شهدا بود و در مدتی که در سپاه فعالیت می کرد. فوق دیپلم نظامی را در این نهاد گرفت.
او علاقه خاصی به جهاد و نبرد حق علیه باطل داشت و این علاقه برای دفاع از میهن اسلامی را همیشه در دلش می پروراند او در سال 1356 که زلزله طبس اتفاق افتاد به اتفاق دوستانش به طبس عزیمت نمود و چند مدتی به عنوان همکاری با هم نوعانش در آنجا به سر برد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام که دستور بر تشکیل کمیته ها جهت حفظ امنیت شهرها و دستگیری افراد مزدور و حفظ انقلاب اسلامی داده بود، شرکت می کرد.
او در جنگ اول گنبد شرکت فعال داشت. در سال 1358 در پایگاه گرگان واحد تدارکات شرکت فعالی داشت، او بعد از مدتی در تاریخ دوازدهم خرداد 1359 به پایگاه المهدی نوشهر رفت، او همچنین در سال 1359 در جنگ دوم گنبد هم حضور به هم می رساند، بعد از جنگ با عده ای از برادران سپاهی به آق قلا رفتند تا جهت اجرای حکم حاکم شرع حجت الاسلام خلخال برای مصادره زمینهای بزرگ کوشش کرد او از اول مهر ماه سال 1359 برای نبرد با مزدوران آمریکایی که جنگ تحمیلی را به وجود آورده بودند به منطقه عملیاتی مریوان واقع در کردستان رفت و در آنجا به نبرد پرداخت.
خواهر شهید نقل می کند که؛ برادرم خود را در اوایل جنگ به جبهه رساندند. خودش این علائم درونی را برای دفاع از وطن در سینه داشت. وقتی به ایشان می گفتیم؛ حالا به جبهه نرو ایشان می گفتند: دفاع از میهن وظیفه ماست و عمر به دست خداست. وقتی که از جنگ برگشت بعد از چندی جهت محافظت جان حجت الاسلام نورمفیدی را برعهده گرفت که آخرش او برای حفظ انقلاب و خط ولایت فقیه در تاریخ بیستم مرداد 1360 به دست منافقین ضد خلق بر اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سینه در فلکه کاخ به شرف شهادت نائل گردید.
دوستش علی اصغر قباد می گوید: در بیستم مرداد 1360 در گرگان به همراه شهید غلامرضا در فلکه کاخ گرگان توسط منافقین ترور شدیم، غلامرضا در اثر ضربه مستقیم گلوله به درجه رفیع شهادت نائل شد و من چون راننده موتور بودم، تیر به پای چپم خورد و بر اثر مرور زمان باعث شد تا دچار سیاتیک بشود و منجر به قطع شدن، پایم بعد از 3 سال شد.
خواهرش شهید می گوید؛ در حالیکه دو ماه بیشتر او دامادیش گذشته بود، نو عروش و فرزندی که در شکم داشت را تنها گذاشت.
خانواده اش از وجود این فرزند اطلاعی نداشتند، همیشه غلامرضا به خواب برادرانش می آید؛ در حالیکه فرزندش را به بغل برادرش می دهد، وقتی از خواب بیدار می شود، به خانواده اش می گوید: که زن برادرش را به آزمایش ببرند، آنجا بود که متوجه می شوند، برادرانش فرزندی به یادگار گذاشته و بدون اینکه او را ببیند از این دنیا رفته و خانواده او با یاد شهید نام او را رضا گذاشتند.
خواهر شهید می گوید: او علاقه خاصی به شهادت و خانواده های شهدا داشت و همیشه سفارش می کرد به خانواده های شهدا سر بزنید، و به آنها احترام بگذارید.
هم چنین او می گوید؛ بزرگترین آرزویش شهادت در راه خدا بود ایشان به مادرم می گفت شما 2 پسر دارید یکی از اینها مال امام حسین(ع) است حتی قبل از شهادتش عکس خود را قاب کرده و به دیوار آویزان می کرد و می گفت؛ برادر شهید غلامرضا ویزواری.
دوستش آقای رحیم حسینی می گوید؛ شب قبل از شهادتش منزل ما بود، دارای یک حالت روحانیت خاصی بود. شام که خورد به روستای سیدمیران نزد این اسمش رفت تا صبح زود خود را به محل کارش برساند، فردای آن روز من در دکان میرکریم مشغول کار بودم، که ناگهان صدای تیری را شنیدم ساعت حدود 10 الی 5/10 بود که درگیری با منافقین اتفاق افتاده بود. دوستان همه جمع شده بودند. سید زخم برداشته بود. و داود هم با شنیدن صدا خود را به محل واقعه رسانده بود وقتی ما آنجا رسیدیم غلام شهید شده بود و آنجا نبود، ما برای دیدنش به سردخانه رفتیم، انگار خوابیده بود، چشم هایش بسته بود و رنگ صورتش تغییر نکرده بود، یک گلوله مستقیم روی سینه اش خورده بود.
پیکر پاک و مطهر و نورانی این شهید بزرگوار و گرانقدر را در گلزار شهدای گرگان به خاک سپردند. روحش شاد و یادش گرامی باد.
منبع معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرنده فرهنگی شهدا
نظر شما